"لی اسکیاوی بردت" روزنامەنگارزن ایتالیایی کە در " بردە
رشان " قربانی نزاع میان عشایرکورد شد.
تقدیم بە فرهیختە از دست رفتە دکتر میرلا گالتی
پژوهش و تدوین : حسن قاضی
ترجمه از کوردی به فارسی : منیژە (بنفشه) میرمکری
چند سال پیش کە مروری داشتم بر کتاب ارزشمند ویلیام ایگتنی با عنوان "
جمهوری کورد ١٩٤٦" و مطلب کوتاهی را در مورد قتل لی اسکیاوی در کتاب مزبور
مشاهدە کردم ٬ حس نمودم محقق ایتالیایی دکتر میرلا گالتی با وجود آنکە بە جزئیات
ارتباطات بین کوردها و ایتالیاییها اشارە کافی داشته است ٬ اما اشارە ی چندانی بە
قتل این هموطن خود ننمودە است. بە همین دلیل با وی تماس گرفتە و تصمیم گرفتیم بە
اتفاق هم٬ با جستجو در منابع ایتالیایی ٬ انگلیسی ٬ کوردی و فارسی در مورد این
موضوع مطلبی را آمادە کنیم. او سعی خود را کرد و با یافتن منابعی چند ٬ به من
اطلاع داد که چند کتاب و مقالە بە زبان ایتالیایی در مورد زندگی و قتل "لی اسکیاوی"
نوشتە شدە است ایشان حتی با انجمن زنان
سنت لازار در پاریس نیز تماس گرفتە بود هرچند که از آنجا چیزی عایدش نگشته بود.با
این حال نوشته ای از میمو فرانزینلی را کە در ذیل خواهید خواند ٬از ایتالیایی بە
انگلیسی برگرداندە و برای من ارسال نمود. من خود نیز با جستجو در اینترنت مطالب
زیادی را در مورد "وینستن بردت" همسر "اسکیاوی" یافتم اما همچنان
احساس مینمودم تا زمانی کە منابعی بە زبان کوردی و فارسی بە دست نیاورم٬ بسیاری از جنبەهای این رخداد همچنان درهالە ای
ازابهام خواهد بود.
خوشبختانە اخیرا به بخشی از خاطرات زندە یاد سیف الدین خان میرمکری دست
یافتم کە با جزئیات زیاد در مورد چگونگی
آشنایی خود با "اسکیاوی "و همراهی با او در راه مهاباد و نیز قتل او اشارە
می نماید گرچه متاسفانە دریافت این
اطلاعات بعد از مرگ نابهنگام گالتی بود – ابتدای ماه سپتامبر ٢٠١٢- وما قادر نشدیم با هم این تحقیق را بە انجام برسانیم.
قابل توجە آن است کە نە در منابع ایتالیایی و نە
در روایتهای وینستن بردت ٬ همسر اسکیاوی ٬ هیچکدام از محققین بە این فکر نکردەاند
کە دلیل این قتل را بە دشمنی های موجود کە در آن زمان میان عشیرتهای کورد بود
ارتباط دهند کە در کشاکش آن خون "لی اسکیاوی" بە ناحق ریختە شد. بە جای
آن اتهام قتل بە گردن دستگاه سخن چینی رژیم فاشیستی ایتالیا و روسیە
انداختە شد ٬ در حالیکە در روایت سیف خان و نیز از رخدادهای پس از آن بە خوبی
معلوم است کە این قتل کاملا اتفاقی بودە و بە جای "سیف خان" ٬ "لی
اسکیاوی بردت" مورد هدف قرار گرفتە است.
مطالعە همە
روایتها باز هم آشکار نمیسازد کە هدف اصلی "لی اسکیاوی" از سفر کوتاهش
بە مهاباد چە بودە است؟ همچنین این را نیز نمی دانیم در مدتی کە وی در تبریز زندگی
می کردە است ٬ چە اقداماتی انجام می دادە است. هر چە کە
هست این مباحث گرد آوری شدە در این کتاب می توانند نگاهی کلی بر این حادثە باشد.
میمو فرانزینلی در کتاب (جاسوسان جنگ ٬
فاشیستهای سرویسهای مخفی ٬ نازیها و متفقین ١٩٣٩-١٩٤٣ ٬ میلانو . خانە ی فرهنگ
موندادوری ٬ ٢٠٠٤ ٬ در صفحات ٦٤- ٦٩ و ١٨٩ Mimmo FRANZINELLI, Guerra di spie. I servizi segreti
fascisti, nazisti e alleati 1939-1943, Milano, Mondadori, 2004, pp. 64-69, 189.
، در مورد قتل لی بردت اینگونە می نویسد :
کشتە شدن لی سکیاوی (٢ می ١٩٠٧ و ٢٤ آوریل ١٩٢٤)
لی
اسکیاوی زنی ٣٥ سالە بود از اهالی ایالت
پیدمونت شمال ایتالیا بە عنوان روزنامە نگار دو روزنامەی لو آمبروسیانو و ایلتیمپو
در ١٩٣٩ بە بالکان رفت . زمانی کە آنجا کار میکرد ٬ درگیر فعالیتهای
ضدفاشیستی شد و تمام پلهای پشت سر خود را از میان برد. وی بە علت یهودی تبار بودنش
از اذیت و آزار نژادی رنج بردە و عهد کرد برای
مقابلە با دول محور آنچە در توان دارد بخرج دهد. او در بخارست با مردی آمریکایی کە او نیز
خبرنگار دستگاه خبر پراکنی کلمبیا بود ٬ آشنا شدە و با وی نامزد شد و" لی " شروع بە فراهم کردن اطلاعاتی برای متفقین . درماه فوریە ١٩٤٠ ٬ سرویس مخفی آلمان کاری
کرد کە "لی " بە جرم فعالیتها و کارهای غیر قانونی از آنجا اخراج شود.
بردت و لی اسکیاوی بە بلغارستان رفتند . در آنجا با هم ازدواج کرده و زندگی مشترک
خود را آغاز نمودند.
در همان حال گزارشی در مورد "لی اسکیاوی
" بە وزارت فرهنگ ایتالیا دادە شد
مبنی براینکە او ضد فاشیست است لذا از"لی"خواستە شد بە ایتالیا بازگردد.
اسکیاوی
به این تقاضا وقعی ننهاده و به فعالیتهای سیاسی و جمع آوری اطلاعات گسترش بیشتری
داد که این نیز به قیمت اخراج وی از بلغارستان و نیز از یوگسلاوی منجر شد. "بردت
"ها به خاورمیانه نقل مکان کرده و در
سالهای ١٩٤٠، و٤١ در لبنان و ترکیه و سوریه وایران به سر می بردند و همچنان ارتباط
خود را با دستگاه امنیتی بریتانی حفظ نمودند و اسکیاوی تصاویری را که با دوربین
لایکای خود می گرفت برای آنها ارسال می نمود. او برای نشریه ترانس رادیو در روح یک
مبارز ضد فاشیسم نازی کار می کرد. " لی " به جنبش مودیمنتو ( جنبش آزادی
ایتالیا ) ملحق شده نقش مبلغ این جنبش را در محافل جامعه مهاجرین ایتالیایی بر
عهدە داشت.
آن سازمان
در ١٩٤١ بوسیله تعدادی از ایتالیایی هایی کە وطن خود را ترک کردە بودند ٬ تحت
رهبری کالسو روجیرو ٬ اورلاندو و برادران پائولو و پیتروتریویس در لندن تاسیس شدە
و شروع بە تنظیم فعالیتهای خود کرد. حزب کارگران بریتانیا حمایت خود را از این جنبش
اعلام نمود و هیو دالتون (وزیر اقتصادی جنگ و مدیر عالیرتبه عملیات ویژه بریتانیا ) آن را مورد حمایت مالی قرارداد.
اصول زیر خط مشیهای اصلی در برنامه ی این جنبش بودند :
"موویمنتو لیبیریا ایتالیا" انجمنی ایتالیایی است کە با هدف آزادسازی
ایتالیا از استبداد فاشیستی و بردگی آلمان به دور هم جمع شده وبا هم همکاری می
نمایند
از همە ی ایتالیایی هایی کە مایل
بە آزاد سازی ایتالیا هستند و طالب عدالت اجتماعی ٬ دعوت می کند بە این جنبش بپیوندند
.
در آن زمان تهران تبدیل بە چهار
راهی بسیار مهم برای امورات جاسوسی شدە بود آلمانیها و ایتالیاییها مخفیانه در صدد
تاسیس تشکیلاتی سری برای فعالیتهای جاسوسی و دو بهم زنی بوده و با استفادە از
دشمنی دیرینە ای کە بین مردم نسبت بە امپریالیسم بریتانیایی حس می کردند.
در طول سال ١٩٤١ سیم اس. آی . ام
سرویس جاسوسی نظامی واطلاعاتی٬ گزارشهایی را در
مورد استراتژی بریتانیا- شوروی در ایران و نیز در مورد پتانسیل فعالیت نظامی
نیروهای دول محور در نواحی کوهستانی
مرزهای اتحاد جماهیر شوروی ٬ به بالاترین سطح ارتش ایتالیا یعنی
ارسال می کرد .[ Commando
Supremo del Regio Esercito ]
لی اسکیاوی به محض رسیدن به تهران در ماه نوامبر ١٩٤١ ٬ شروع به فعالیتهای
زیادی کرد برای ( جناح متحدین ایتالیائیهای آزاد) در میان جامعه ایتالیایی مقیم در
تهران که نزدیک به ٢٠٠ خانوار بودند . او سرویس جاسوسی را که در میان کارکنان سفارت
بریتانیا جا باز کرده بود از کار ایتالیاییهایی که از فاشیست نازی هواداری می
کردند و نیز در مورد بعضی از آنان که برای دستگاههای دول محور کار می کردند٬ مطلع
می کرد. او سی نفر را برای فعالیتهای خود انتخاب نمود و
از سوی آخرین مامورسفارت ایتالیا در تهران ( سفارت ایتالیا در سال ١٩٤٢ از سوی
حکومت ایران تعطیل شد) از وی به عنوان عنصری خطرناک و ضد وطن نام برده شد. این
مامور توسط سفارت خانه ایتالیا در ترکیه به دستگاه ضد جاسوسی ایتالیا در مورد وی
اطلاع داده و از او به عنوان کسی نام می برد که باید تحت نظر باشد.بعد از آن گزارش
بود که بردتها برای همیشه تحت نظر قرار گرفتند.
آنچه در زیر می آید گزارشی است در
مورد آنان : صرفنظر از درگیریشان در کار روزنامه نگاری این زن و شوهری که در بالا
نامشان ذکر شد مشغول تبلیغ در اردوگاههای کار اجباری که در آنها ایتالیایی ها را
نگهداری می کنند٬ بوده و پرسنل نظامی
زندانیان جنگ و نیز غیر نظامیان را متقاعد می کنند تا به جنبشی بپیوندند که آنها به
تصویر درآورده و تحت نام لیبریا ایتالیا شکل دهند و می خواهند این باور را به آنها
القا نمایند که این جنبش تحت رهبری آن ژنرالهای ایتالیایی خواهد بود که توسط انگلیسیها اسیر شده اند که از آن میان از ژنرال
برگون زولی بیشتر نام می برند .
به طوریکه در گزارش ها از توصیف فیزیکی این زوج داده شده است می توانیم با
اطمینان بگوییم که این دو همان زن و مردی هستند که پیش از این در سوریه درگیر
فعالیتهای مشکوک بوده اند زن و شوهری که عبارت بودند از شهروندی آمریکایی به نام
ویلیلم باروش ( معلوم شد وینستون بردت بوده است) که ظاهرا نماینده شرکت گویر بوده و همسر ایتالیایی او که
تبار یهودی داشته و زاده تورین است. اس آی
ام توانسته است تعدادی از نامه های بردت
را بدست آورد که برای شخصی در نیویورک نوشته بود. آن نامه ها مدارکی بودند برای
اثبات یک عملیات گسترده جاسوسی که با مشاهده دقیق می تواند پیش بینی کننده همه
جانبه ای باشد در مورد محدودیتهای سیاست های بریتانیا در بالکان و نقشی که اتحاد
جماهیر شوروی در آن مناطق بازی می کند.
در ٣ ماه اول سال ١٩٤٢ ٬ لی اسکیاوی بیش
از حد فعال است . به هندوستان سفر می کند (در
آن زمان که در آنجا گاندی درحال تشکیل جنبش ضد برتانیایی بزرگی است ) و به سوریه
که از سوی بریتانیا اشغال شده است . (بعد از جنگ خونینی که میان سربازان حکومت
ویشی و هواداران فرانسه آزاد در گرفت) و بعد از آن به ایران باز می گردد. به چندین
استان ایران سفر کرده و حتی می تواند به اقلیمی پا بگذارد که تحت کنترل روسها ست.
او می خواست چند ماه دیگر در ایران بما ند و از آنجا به قاهره برود او برای ردیابی
عوامل نازی فاشیست به آذربایجان و کردستان سفر کرد به این امید که بتواند راهی
پیدا کند که از آن طریق به عشیره های کرد کمک نظامی میشود. برای این هدف در ماه آوریل در حالیکه همسر وی در
دهلی نو بود به کمک جوانی ایرانی به شمال ایران رفت و در این میان دستگاههای مخفی
ایتالیایی دیگر تصمیم گرفته بودند او را ازمیان ببرند و برای کشتن وی از میان
ماموران راه و ترابری ژ ندارمان کورد کسانی را اجیر کرده و این کار را به آنها
سپردند در ٢٤ آوریل ١٩٤٢اتومیبلی که این
روزنامه نگار و همکار ایرانی اش در آن بود٬ در حوالی میاندواب به زور متوقف کردند.
راهزنان ابتدا از خانم اقایان خواسته بودند که خود را معرفی کند بعد از آنکه فهمیده
بودند کیست او را به حال خود رها کرده و اینبار از خانم بردت سوال کردند. آنها کمی دور
شده تا با کس دیگری حرف بزنند وسپس به سوی ماشین برگشته و به خانم اسکیاوی پنج
گلوله شلیک کردند . "لی اسکیاوی" یک ساعت و نیم بعد جان سپرد.
همچنین این نیز معلوم شده است که
راهزنان چیزی ندزدیده بودند. این رفتاری غیر عادی برای راهزنان به شمار می رود اما
رفتاری طبیعی برای قاتلان است. شرح حال قتل نشان می دهد نقشه ای مخفی در کار بوده
است. نقشه ای مهم که وینستن بردت با برگشتن اش از هندوستان به تهران سعی زیادی در
آشکار ساختن و رو کردن آن نمود . او در ماه می ژوئن ١٩٤٢ سراسر کردستان را کاوید :
من با افسران پلیس ایران و رهبران کورد حرف زدم (از آن میان رئیس امنیت) و همه
مسافرانی که در زمان کشته شدن همسرم با او بوده اند. تمام آنچه را توانستم از واقعه کشته شدن همسرم دریابم ٬ این نتیجه بود
که وی قربانی تصمیمی بوده که پیش از آن گرفته شده بود.
رئیس راهزنانی که این عمل را مرتکب
شده بود به مجازات سختی محکوم شد در حالیکه شایعه وسیعی درمورد اینکه چه کسی پشت
این قتل بوده است٬ درجریان بود. البته واضح
است که برای رد گم کردن حرفهای دیگری نیز زده شده است دستگاه اطلاعات سری نظامی
ایتالیا گناه این قتل را بر گردن روسها انداخت و گفت دست آنها در کار بوده است . اما
آنها به کلی آن را تکذیب کردند. کار روسها این احتمال را بیشتر می کند که قتل به فرمان
ایتالیایی ها صورت گرفته است. یعنی دستگاه
جاسوسی ایتالیا با همکاری انجمن سیاسی ایتالیا در آنکارا.
متهم اصلی کلنل اگو لوچا ١٩٨٢ – ١٩٦٧ در " تجارت وابسته" به سفارت ایتالیا
در ترکیه بوده است. در بیست و یک آوریل ١٩٤٥ وینستن بردت به روم رفت و در دادگاه
ویندره با توجه به آمادگی لاورو لاورنتی (ازدست اندکاران سفارت ایتالیا در ترکیه )
برای کمک به او ٬ از اگو لوچا شکایت کرد . لاورنتی که مسئول سفارتخانه ایتالیا در
آنکارا بود نوشته بود لوچا دوبار گفته است بعد از آنکه از روم دستور آمد مسئولیت
اداره کردن قتل لی اسکیاوی را به عهده گرفته زیرا لی ضد فاشیستی ناسازگار بود. در ذیل ادعاهای لاورنتی را می خوانید که با
اطمینان برای وینستن بردت بازگو نموده است . در انکارا
در ماه ژوئن سال ١٩٤٢ ٬ لاورنتی با یکی از اعضای انجمن دیپلماتیک یعنی کلنل ئوگو
لوچا دیدار کرده و فرصتی یافت تا چند باری با وی گفتگو کند. مطابق گفته
های لاورنتی کلنل لوچا برای مدتی طولانی به عنوان شخصیتی بسیار مهم در دستگاه پلیس
کار کرده بود. زبان عربی را به صورت سلیس می دانست و تجربیات
دور و درازی از خاورمیانه داشت و با
مقامات عالیرتبه حکومت فاشیستی ارتباط نزدیک داشت. اطلاعاتش در مورد وضعیت خاورمیانه ارزش مهمی
برای حکومت داشت او سالها دوست نزدیک شکری سراج اوغلو وزیر امور خارجه ترکیه بود
.............و بعدها افسر و مسئول در امور
داخلی از زمره نمایندگان ایتالیا در ترکیه شده و در سفارتخانه رتبه رسمی یاری
رساننده به تجارت وابسته بود. لاورتنی می
نویسد وقتی در آنکارا بود کلنل لوچا دوبار برای او تعریف کرده و با حاضر بودن
شواهد٬ که او شخصا مامور طرح نقشه ی قتل لی اسکیاوی بوده است . لوچا در حرفهایش
گفته است بعد از آنکه از روم دستور و تعلیم گرفته است این وظیفه را انجام داده است.
در میان حرفهایش به لاورنتی٬ لوچا به وی گفته بود که وی خود در آوریل ١٩٤٢ در
کردستان بوده است .مدرکی در مورد ارتباط و نشست و برخاست لوچا با هیرارشی های فاشیست
در یادداشتهای گالتبو سیانو یافت می شود.
در دوم ژانویه
١٩٤٣ وزیر امور خارجه٬ آن افسر ( دستگاه
پلیس )
Carabinieri
corps
را با خود به
نزد موسولینی برای مذاکره در مورد مسائل خاورمیانه می برد. در ضمن در مورد
مسئولیتهای مستقیم این افسر که بعدها لاورنتی احضار شد در مورد آن شهادت بدهد٬
لاورنتی به لکنت دچار شد واظهار داشت: این آشکار است که بردت دچار سوئ تفاهم شده
است زیرا او از جمله هایی که او گفته سر در نیاورده است.
شخصیت
لاورنتی نیز خود جای سوال زیادی است . در ماه ١٩٤٢انگلیسیها او را دستگیر کرده و
در بندر بصره نگاه داشته بودند در آنجا نیز در مورد لی اسکیاوی و بردت از وی
بازجویی شده بود. در مدت بازداشتش ٬ وی قول همکاری به سرویس جاسوسی داد ه و ازاد
شد و از او خواسته شد همانند هوارادان فاشیست عمل کند و تا جایی که می تواند
اطلاعاتی در رابطه با چگونگی دم و دستگاهها ی ایتالیایی در بیرون بدست آورد.
لاورنتی ایران را ترک کرد و در ٢١ ماه ژوئن ١٩٤٢به آنکارا رفت و در آنجا به تقاضای
سفارتخانه ایتالیا گزارشی مفصل در مورد از میان رفتن روزنامه نویس پید مونتی یعنی
لی اسکیاوی نوشت بی آنکه هیچ چیز در خصوص آن که چه کسی پشت این قتل بوده است٬ به
آن اضافه کند . نبودن هیچ نشانه ای از
کسانی که این عملیات را انجام داده اند در برگه ای که تنها چند ماه بعد از رویداد
نوشته شده بود بسیار عجیب و جای شک و تردید بوده است. ذکر این نکته هم لازم است که حکومتیان ایتالیایی
کاملا از منبع فرمان قتل آگاهی داشته و به همین دلیل نمی بایست هیچ تحلیلی را
لاورنتی انجام دهد و وی نیز به نوبه خود از این نقل قولها در مورد حقیقت ژرف و غیر
لازم دست کشید
آژانس خبری
سیاست در قتل
لی اسکیاوی٬ موضوعی برای انفجار٬
تا جایی که بر می گردد به محاکمه کلنل اگو لوچا٬
می توان گفت افسری در دستگاه پلیس که متهم
می شود با دست اندرکارانی از بالاترین مقامات دستگاه ضد جاسوسی ایتالیا مراوده
داشته است او کسی نبود که وابسته به رژیمی از هم پاشیده باشد بلکه افسری بود که در
زمان تسخیر نازیها در روم ماند و درهسته اطلاعات
Nucleo
Informativo
کلنل جوزپی کردیرو یعنی لانتسای مونتیسی مولا
کار می کرد. به همین دلیل کلنل لوچا با شخصیت بسیار برجسته اش در دستگاههای بسیار
پیشرفته جاسوسی ایتالیای دموکراتیک و با داشتن ارتباطات عالی در وزارت امور داخلی
استراتژی سیاست محافظه کارانه ای داشت یعنی شاهکاری از زیرکی و خودداری و بروز
ندادن که در گزارشی ١٢ صفحه ای خود را نشان داد و به گونه ای نوشته شده که بیان
کند او به تشکل های دموکراتیک احترام می گذارد نه به فاشیستها . انچه متقاعبا
خواهد آمد این است که با متهم ساختن وی پای همه رهبران دم و دستگاهای دولتی نیز به
مسئله کشیده می شود . دم و دستگاههای خبر رسانی بلافاصله از او پشتیبانی کردند. از
راه دستگاه اطلاعات نظامی وزارت هوا و فضا که احتمال این را می دادند که لوچا توانسته
باشد در آوریل ١٩٤٢ در ایران بوده باشد. لوچایی که در سالهای ٤١ و ٤٢ قهرمان چهار
ماموریت بزرگ در خاورمیانه بود. هر چه که
بود این ادعا که او به خاک ایران پا نگذاشته است٬ این افسر عالیرتبه دستگاه
اطلاعات نظامی را از اتهام قتل مبرا کرد. گرچه این کمکی در مورد واقعیت مسئله یعنی
تاسیس زنجیره ی فرماندهی که در اوج خود به فرمان قتل لی اسکیاوی می رسید٬ نکرد.(
آشکار است کە در هر حال مکانیسم بە دام افتادن در آن حادثە٬ حضور ایتالیایی ها را
در محل حادثە توجیە نمی کند) کاملا احتمال می رود که کلنل لوچا هزاران مایل از
سناریوی دام دور بوده باشد اما این نیز نقش ایتالیایی ها را که می توانند محرک قتل
باشند ٬ خنثی نمی کند. این گزارش طولانی و دلخوش کننده هیچ سر نخی در
مورد آن افسران دستگاه ضد جاسوسی که زیر فرمان لوچا در بهار وفاداری سال ١٩٤٢ با
امورات ایران و ترکیه سروکار داشتند به دست نمی دهد واقعیت این است که اگرچه گزارش
از ابتدا اینگونه طراحی شده است که وی نام خود را از دست داشتن در قتل پاک کند ٬ مدارک
موجود اینگونه اند که به هیچ عنوان نشانه ای از نام لی اسکیاوی در آن نیست . تجزیه
و تحلیلهای بخش بازجویی دقیق دادگاه روم و نحوه برخورد آن نیز هیچ کمکی نکردە زیرا
بعد از یک سال به دلیل درخواست جانشین دادستانی منطقه اتهام رد شد٬ بی آنکه زحمت
آن را به خود بدهند که هیچ سوالی از متهم پرسیده شود ( حتی از او بپرسند با توجه
به نقش وی به عنوان افسر و مسئول در دم و دستگاههای خبرگذاریش در خاورمیانه تلاشی
در این زمینه کرده بود یا نه و آیا هیچ اطلاعاتی در رابطه با از میان رفتن روزنامه
نگار داشته اند؟ ). دادگاه گزارش را تایید کرد گرچه روشن است که از موضوع دوراست.
کشتن شهروند ایتالیایی حتی شایسته این دادگاه هم نبود که فکر این به مغز خطور کند که
مخفی کاری در پشت صحنه ی این قتل بوده باشد .
١. سرمقاله ی
شماره اول هفته نامه نوتینداریو یا ایتالیای نو ( بولتن ایتالیا ) که در لندن
منتشر می شود از نشریات جنبش ایتالیای آزاد ٦ دسامبر ١٩٤٢
٢. ببینید see Antonello
Biagini & Fernando Frattolillo (eds.), Diario storico del Comando
supremo. Raccolta di documenti della seconda guerra mondiale (Historical
log of the Chiefs of Staff), Roma, SME-Ufficio storico, 1986, I tome (text) , page
652 and tome II (enclosures) pages 264652 .
٣. تلگرام
کنسول ایتالیا از آدانا به وزارت امور خارجه در مورد بردت روزنامه نویس آمریکایی ٬
تبلیغات جانبدارنه ٨ فوریه ١٩٤٢ ( پرونده های دادگاه تجدید نظر روم ثبت مقدماتی
بخش ف١٢١)
٤. ببینید :
نامه ای مخصوص از وینستنن بردت در ٧ مارس ١٩٤١ از آنکارا به کارل راندراوی در ٢٠
مارس ١٩٤١ دستگاه ضد جاسوسی ایتالیا آن را بدست آورده و به زبان ایتالی ترجمه کرده
( همانجا)
٥. گزارشی که
لاورنتی در٢٧ ژوئن ١٩٤٢به تقاضای
سفارتهانه ایتالیا در آنکارا در مورد قتل لی اسکیاوی بوردت نوشته است ( همانجا)
٦. اتهامی که
وینستن بردت به کلنل لوچا می زند . روم ٬ ٢١ آوریل ١٩٤٥ ( همانجا)
٧. همانجا
٨. یاداشت
های گلیتسیو سیانو ١٩٣٤- ١٩٣٧ . ویرایش شده بدست رینزو دی فلیچی ٬ میلانو .
انتشارات ریزولی ص ٦٨٣ تا ٦٨٥
١٠. گزارشی
که در ٢٧ ژوئن ١٩٤٢ از استانبول بر روی کاغذ آمده و پیش تر از آن سخن به میان آمد
خلاصه ای از
تلاشهای وینستن بردت همسر لی اسکیاوی
وینستن بردت ١٢
٬ ١٩١٣ – ١٩٩٣ ٬ ١٩ می . روزنامه نویس آمریکایی بود که در زمان جنگ دوم جهانی
گزارشگر شبکه ی رایویی سی بی اس بوده و بعدها خبررسان بخش صدای تلویزیون سی بی اس
شد . او در منطقه ی بافالوی نیویورک از مادر زاده شد در سال ٣٧ تا ٤٢ در حزب کمونیست
آمریکا فعالیت می کرد در ١٩٥٥ در مقابل کمیسیون امنیت داخلی سنای آمریکا شهادت داد
و به تفصیل در مورد فعالیتهای جاسوسی خود برای اتحاد جماهیر شوروی در اروپا سخن
گفت و از دهها نفر دیگر از اعضای حزب کمونیست نام برد.
در اوایل ١٩٥٠ او سرگذشت قتل همسرش را برای قاضی
شهر نیویورک روبرت موری فاش ساخت و بر این باور بود که همسرش به خاطر وی کشته شد زیرا
گمان می نمود دلیل کشته شدن وی به این خاطر بوده که وی دیگر نمی خواست برای شوروی
جاسوسی کند. بعد از آن موری او را ترغیب کرد که این موضوع را با کمسیون امنیت
داخلی صدای آمریکا مطرح کند. موری خود چند سال پیش سخنگوی آن کمیسیون بود . شهادت
بردت در کمیسیون ١٩٥٥در سنا صرو صدای
زیادی به پا کرد او لیست درازی از کسانی که در سالهای ١٩٣٠ کمونیست بودند را در اختیار کمیسیون گذاشت و ده
ها نفر به خاطر شهادت وی نامشان بر زبانها افتاد. بردت در شهادت خود به طور مفصل
در مورد فعالیتهای خود و ده عضو دیگر از گروه کمونیستهای بروکلین ایگل (عقاب
بروکلین) فاش ساخت . او همچنین به تفصیل از فعالیتهای جاسوسی خود برای اتحاد شوروی
سخن گفت ازمیان پنج نفر اولی که بعد از شهادت بردت به کمیسیون امنیت داخلی سنا
برای شهادت احضار شدند٬ تنها یکی از آنها به نام چارلز کروترنر روزنامه نویس
نیویورک تایمز اعتراف نمود که وابسته به حزب کمونیست بوده است . یکی از روزنامه
نویسان که نتوانست پاسخ پرسشهای طرح شده را بدهد کار خود را از دست داد. شهادت بردت
در کمیسیون سنای آمریکا در نوامبر ١٩٥٥ دست کم باعث احضار ٣٥ نفر برای بازجویی شد.
سناتور جیمز.او . ایسلند رئیس کمیسیون بود. آن کسانی که بازجویی شدند بیست و شش
نفر حقوق بگیر وقت یا قبلی نیویورک تایمز بودند گرچه در شبکه سی بی اس افراد زیادی
بعد از آن شهادت از بردت به عنوان خائن نام بردند اما موری ٬ رئیس دستگاه از وی
حمایت کرد و بردت بار دیگر به عنوان گزارشگر سی بی اس به روم اعزام شد و به عنوان
کارشناس امور واتیکان و در پشت بام ساختمان سی بی اس برای دانشجویانی سخنرانی می
کرد که از روم دیدن می کردند و در مورد ایتالیا و واتیکان به آنان اطلاعات می داد.
از آن به بعد بردت به عنوان گزارشگر اف . بی آی نیز کار می کرد و به آنان اطلاعات
می رساند . اف بی آی هنوز نهصد صفحه مدرک مخفی در مورد وینستن بردت حفظ نموده است.
روایت وینستن
بردت در مورد کشته شدن همسرش لی اسکیاوی
متن سخنان
وینستن بردت در کمیسیون امنیت داخلی سنای ایالات متحده آمریکا چهارشنبه ٢٩ ژوئن ١٩٥٥
رئیس کمیسیون
: بر سر همسر سابق شما چه آمد ؟
وینستن بردت
: همسرم همانطور که گفته ام روزنامه نویسی ایتالیایی بود به نام لی اسکیاوی. لی
سکیاوی روزنامه نویسی رک گو و ضد فاشیست بود. آنزمان که من با او آشنا شدم ٬توانسته
بود کار خود را برای دو مجله ی ایتالیایی ( دو مجله ی ادبی و سیاسی حفظ کند ) او
برای آن مجلات می نوشت . در اوایل ١٩٤٠ بود بعد از ازدواجمان ٬ اواخر ماه ژوئیه
١٩٤٠ ٬ تا جایی که یادم است او دیگر هیچ چیزی برای آن دو مجله ارسال نکرد . به نظر
نمی رسید که اگر می فرستاد نیز٬ آنها ان را چاپ کنند "لی" بسیار شجاع و
با اراده بود تا اندازه ی بسیار زیادی رک بودە و حرف خود را می زد به همان دلیل هم
بود که سردمداران ایتالیا به هر سرزمینی که پا می نهادیم از جانب او نگران بودند
آنها پاسپورت او را باطل کرده بودند. اکنون خوب به یاد نمی آورم که آیا پاسپورت را
از او گرفته بودند یا ان را تمدید نکرده بودند. اما یادم است آنزمان که در بخارست
رومانی بودیم از سفارت خودمان ( سفارت آمریکا ) برگه ی سفری برای او گرفتم. که مهر
ایالات متحده ی آمریکا را داشت که در آن نوشته شده بود لی سکیاوی شهروندی
ایتالیایی است همسر شهروند آمریکایی ست تقاضا می شود به او اجازه داده شود ازادانه
سفر کند و چیزهایی از این قبیل. او با این برگه تا زمان مرگ سفر می کرد. عزیزان من
باید بگویم هر کجا که می رفتیم ایتالیایی ها از او متنفر می شدند یعنی دست
اندرکاران حکومت فاشیستی ایتالیا.
رئیس کمیسیون
: ایا او کشته شد؟
وینستن بردت
: بلی او کشته شد.
رئیس کمیسیون
: چه کسی او را کشت؟
وینستن بردت
: اجازه دارم در مورد ماجرای قتل او صحبت کنم ؟
رئیس کمیسیون
: بله بفرما.
بردت : من بر
می گردم به آن زمان که برای اخرین بار آنکارا را ترک کرده و آخر ماه مارس ١٩٤٠ بود تا مطابق دستور شرکت خبرگذاری که در آن
کار می کردم به هندوستان بروم و در انجا گزارش خص سیاسی ای را تهیه کنم . گزارشی
کوتاه
همانطور که
گفتم من لی را در تران ترک کردم و تصمیم گرفتیم او در تهران بماند و با من به
هندوستان بریتانیا نیاید زیرا برای وی گرفتن ویزای هندوستان بریتانی به عنوان یک
ایتالیایی دشوار بود زمان جنگ بود و گرچه او زن یک شهروند آمریکایی بود
............... به همین دلیل لی در تهران ماند و من به هندوستان رفتم او کسی بود
که کنجکاوی زیاد خاص روزنامه نگاران را داشت و شور و شوق عظیم روشنفکرانه . وقتی
من از او دور می شدم تمایل به سفر داشت. به همه ی نقاط ایران سفر کرد . وقتی من درهندوستان
بودم تصمیم گرفت به نقاطی از ایران برود که آنجا را شوروی ها تسخیر کرده بودند .
یعنی شمال ایران. برای آنکه ببیند وضعیت روسها چگونه است و مشغول چکاری هستند و
همچنین آن مناطقی راببیند که موطن عشایر مورد توجه و سرزنده و مقیم انجا بود. لی
این سفر را کرد و به هیچ عنوان تنها روزنامه نگاری نبود که به شمال ایران می رفت.
دیگران هم قبل از او رفته بودند او در این سفر دوست جوانی ایرانی که زنی جوان بود
با خود به همراه داشت آنها با هم رفته بودن ماشینی کرایه کرده بودند تا راننده ی
خود را داشته باشند. راننده ای ایرانی . خودشان به شهر تبریز رفتند. تبریز شهری
مهم در شمال ایران است و مقر فرماندهی نیروهای اشغالگر شوروی در شمال ایران بود
یعنی آن قسمتی از ایران که انزمان روسها اشغال
کرده بودند وقتی به تبریز رسیده بودند – این را هم بگویم که این سفر در
اواخر آوریل ١٩٤٢رخ داد- لی دوست داشت و
تصمیم گرفت سری به کوردها بزند. یعنی عشیرەهای کورد در شمال غربی ایران. کوردها عشیرە
هایی هستند که نمی توان آنها را وحشی نامید. آنها فرهنگی بسیار پیشرفته از خود
دارند اما جنگی هستند و رزم را دوست دارند . در آنزمان گونه ای از خودمختاری را
داشتند . خصوصا اداره پلیس خود را ٬ چه در برابر حکومت داخلی و حکومت مرکزی در
ایران یا حکومت مرکزی در عراق. چون تعدادی از عشایر کورد نزدیک به مرزهای عراق زندگی می کنند.
در این گوشه
ی خاصی از دنیا کوردها در سه سرزمین زندگی می کنند همین بود که لی تصمیم گرفت این کوردها
را ببیند با لباسهای رنگارنگ و رسم و شیوه ی زندگیشان تا بداند چگونه زندگی می کنند.
او و دوست جوان و راننده شان ،افسری از ارتش ایران، و پسر نوجوان کوردی که مترجمشان
بود با این اتومبیل دربست اجاره ای از تبریز راه افتادند تا به شهری بروند که من
اکنون نامش را به خاطر نمی آورم اما مرکز عشایر خاصی از کوردها بود. آنها رو به
سوی آن شهر راه افتاده بودند و اول صبح رسیده بودند و از سوی شخصیت اصلی شهر مهمان
شده بودند. من نمی دانم که آیا ایشان رئیس کوردها در آن بخش از جهان بود یا نه و
نمی دانم که آیا او به عنوان رئیس عشیره حساب می شده است یا نه ؟ اما نام او امیر
اسعد بود آنها برای ناهار به گرمی از سوی او پذیرایی شده بودند و بعد از ناهار به
مقصد تبریز راه افتاده بودند. آنها از راه خلوت و متروکه ای درمی راندند که در
نقطه ی خاصی دو امنیه جلویشان را گرفته بودند که نام رسمی آنها امنیه بود به معنای
محافظان راه و آن نگهبانان محافظ کورد بودند. آنها نگهبانان خاص راه که مسلح هم
بودند و می توان گفت که بیشتر مسلح بودند تا نگهبان راە یا پلیس. و خلاصه اینکه
ماشین را توقف کرده و سوالات زیادی از آنها کرده بودند که مترجم کوردشان برای آنها
ترجمه می کرد و همین که فهمیده بودند که
او" لی اسکیاوی" روزنامه نگار ایتالیایی ست که به آن منطقه سفر کرده
تفنگ را به سوی او گرفته و شلیک کرده بودند زن من و راننده حس می کنند که مشکلی
پیش آمده و اولین گلوله به گوشه ی ماشین خورده بود که همسرم آنجا نشسته بود. گلوله
به سینه ی او خورده بود البته اتومبیل فورا راه افتاده و آخرین حرف همسرم به
راننده این بود که گفته بود" آسادور دکتر ! ما باید به دکتر برسیم".
آنها راه افتاده بودند و نگهبانان راه٬ دو گلوله دیگر به اتومبیل شلیک کرده بودند.
نمی دانم آیا گلوله ها به هدف خورده بودند یا نه! اما کس دیگری زخمی نشده بود. در
این حادثه کس دیگری گلوله نخورده و زخمی نشده بود اما "لی" قبل از آنکه
اتومبیل به تبریز برسد ٬همانشب مرد. این شلیک در چهار فرسخی شهر رخ داده بود.
اکنون در پاسخ به سوال جنابعالی که پرسیدید چه کسی لی را کشته ...البته سوال اول
شاید بهتر باشد اینگونه مطرح شود که لی بدستور چه کسی کشته شد؟ چون ظاهر قضیه نشان
می دهد که این یک سوئ قصد سیاسی بوده است. آنزمان که من از هندوستان به ایران
برگشتم تلاش کردم آنقدر که در توانم است در این باره تحقیق کنم. دست اندر کاران
سفارت آمریکا در تهران و و دست اندرکاران کنسول آمریکا در تبریز هرچه که از دستشان
بر می آمد برایم انجام دادند من به محل حادثه رفتم و با امیر اسعد و چند نفر دیگر
نیز گفتگو کردم . پلیس ایران به چند دلیل نامعلوم کمک خاصی به من نکرد. ایرانی ها
فکر می کردند این یک توطئه ی از پیش طرح شده بوده و بی هیچ بروبرگردی از سوی
قدرتهای بزرگ خارجی انجام شدده و مهم نیست چه طرفی باشد به همین دلیل ایرانی ها
دوست نداشتند تا آخر قضیه را پی گیری کنند و تحقیق کنند . آن نگهبانی که شلیک کرده
بود دستگیر شد. و حکم حبس با اعمال شاقه گرفت. لی احتمال دارد توسط روسها کشته شده
باشد و شاید هم ایتالیایی ها او را به دست روسها کشته باشند چون روسها بر همه ی
منطقه تسلط داشتند آنها آنجا را تسخیر کرده بودند گرچه از نظر نظامی آمادگی زیادی
در آنجا نداشتند اما مامورانشان در همه جا دست داشتند می توان فکر کرد این قتل هم
به دست ایتالیایی ها و هم به فرمان آنها بوده باشد یا حتی ماموران آلمانی . چون در
آن بخش بی نظم و بدون پلیس از دنیا معلوم بود که ماموران آلمانی و ایتلیایی از
طریق ترکیه از مرز گذشته باشد و در آن منطقه فعالیت کنند.
رئیس کمیسیون
: فکر می کنی چه کسی او را کشت . به نظرت چه کشوری نقشه ی قتل همسر تو را کشیده
بود ؟
بردت: بلی
قربان آنزمان ابتدا حس کردم این باید کار ایتالیایی های فاشیست بوده باشد اما هنوز
داستان زیادی مانده که تمام شود
من آن زمان حس کردم کار فاشیستان ایتالیایی است
. لی در تهران گروه کوچکی ساخته بود نامش را کمیته ضد فاشیست ایتالیایی ها در
تهران گذاشته بود به عبارت دیگر او یک باشگاه ضد فاشیست راه انداخته بود.
ایتالیایی های زیادی در ایران زندگی و کار می کردند و از خیلی وقت پیش آنجا بودند
جامعه ی کوچک ایتالیایی در تهران وجود داشت آنها مهندسان و کارگران متخصص و از این
قبیل .....بودند که سالها بود آنجا زندگی می کردند همینجا بود که لی گروهی را از
میانشان ساخته بود آنقدر که یادم باشد کلوپ اش کلوپ ضد فاشیستی تهران بود.
من کاملا احساس کردم این یک جور انتقام جویی
بوده است که از سوی ایتالیایی ها انجام گرفته است. در همین حال و بعدها فهمیدم که
اینگونه نبوده! برای اینکه خلاصه کنم باید بگویم قربان . من بعدها از افسری پرسیدم که در آن زمان بعد از پایان همهمە
جنگ ، سی .آی .سی ( دستگاه سربازان ضد اطلاع رسانی آمریکا او را به من معرفی کرد) من از او پرسیدم می توانی تنها برای اطلاع شخصی خودم به
من بگویی نتیجه ی این اطلاعاتی که سی آی سی در مورد حادثه جمع کرده است چیست؟
نتایجی که شما در مورد کشته شدن لی اسکیاوی به آن رسیده اید چه را نشان می دهد؟ و
با ذکر این سوال که آیا سی آی سی توانسته است هیچ سر نخی پیدا کند و اگر پاسخ مثبت
است٬ این سرنخها چیست؟ از او خواستم اگر به چیزی دست یافته اند به من هم بگویند
مدت زیادی طول کشید تا من دوباره آن افسر را ملاقات کنم . جنگ تمام شده بود که من
دوباره او را دیدم . راستش او دنبال من را گرفته بود تا مرا از نتایجی که به آن
دست پیدا کرده بودند مطلع کند . او گفت گزارش و اطلاعات سی آی سی برای مدت محدودی
به دست وی رسیده و ثابت می کند که هیچ شکی در آن نیست که "لی" به تحریک
روسها کشته شده است. آنها به این نتیجه رسیده بودند که لی در مدت سفر خود به شمال
ایران به اطلاعاتی دست یافته بود . اطلاعات مهمی که در آن زمان یعنی در بهار 1942
روسها در شمال ایران مشغول تعلیم تشکیلات پارتیزانهای یوگسلاوی تشکیلات نظامی
بودند که می بایست در وقت لازم به داخل یوگسلاوی اعزام شوند تا به جرگه
پارتیزانهای کمونیست در یوگسلاوی بپیوندند. این داستان مربوط به سال 1942 بوده و
داستان جنگ داخلی در یوگسلاوی قدیمی شده است اما در آن زمان این جنگی بود که روسها
مایل نبودند کسی تمایلات نظامی سیاسی آنها را در مورد یوگسلاوی بداند. آنها نمی
خواستند کسی این را بداند و بیشتر از همه مایل نبودند متفقین از آن خبر داشته
باشند. البته آنها خیلی خوب می دانستند که لی اسکیاوی به آسانی و به گستردگی به
سفارتهای غربی و روزنامه نویسان غربی دسترسی داشته و از این قبیل .........
قربان نتیجه
گیری دستگاه سی ای سی تا جایی که من توانسته ام به آن دست یابم این بود کە "لی
اسکیاوی کشته شد چون خیلی چیزها را می دانست".
قابل توجه است که وینستون بوردت با همان قاطعیتی
که برای محکوم نمودن روسها در امر کشتن همسرش داشته حتی نام شهر مهاباد را نیز فراموش کرده آن افسر
ایرانی که وی از آن سخن می گوید که با همسرش از تبریز به کردستان رفته است کسی جز
مجید خان میرمکری نبوده و بر عکس آنچه وینستون بوردت گفته است و هم در روایت سیف
خان میرمکری و هم در اشاره ی کوتاهی که ایگتن داشته است آنها برای ناهار٬ مهمان
قاضی محمد در مهاباد بوده اند
ایگتن در
مورد قتل لی اسکیاوی :
نظم در داخل
شهر مهاباد به دلیل آنکه سه رهبر مورد احترام دینی و اجتماعی در آن زندگی می کردند
و شهر را در مقابل حملات عشیره ای محافظت می کردند برقرار شده بود. در عین حال نا
امن بودن جاده میاندو آب – مهاباد زمانی که در 24 آوریل 1942 خانم بردت ٬ زن
روزنامه نویس آمریکایی وینستن بردت که خود نیز روزنامه نویس بود کشته شد٬ به گونه
ای آزار دهنده خود را نشان داد. لی بردت از مهاباد به تبریز در حرکت بود .در حوالی
میاندوآب وقتی اتومبیلشان را مقابل قهوه خانه ای نگاه داشته بودند ٬به آنها شلیک
شد. درجایی که از جاده ای در پهنای دشتی می گذرد٬ در کنار دریاچه ا ی قرار داشته و
ساکنان آن ترک اند و به تپه های کردستان ختم می شود. خانم بردت روزی که کشته شد ٬
برای نهار در منزل قاضی محمد در مهاباد بود که شخصیت قدرتمند منطقه بود و از شنیدن
خبر این قتل بی معنا به شدت ناراحت گردید. گرچه جزئیات این حادثه معلوم نیست اما چنین به
نظر می رسد که این حمله بدست یکی از دشمنان مجید خان میاندوآب صورت گرفته باشد که
پسرش همراه با خانم بردت در اتومبیل بود.
قاتلان دستگیر شده و محاکمه شدند اما به سزای
اعمالشان نرسیند ( ویلیام ایگتن جمهوری کورد سال ١٩٤٦ چاپ ١٩٦٣ ص ١٥ )
روایت سیف
خان میرمکری در مورد کشته شدن لی اسکیاوی بردت :
در زمانی کە فهیم الملک استاندار آذربایجان بود با پدرم مجید خان میرمکری(معاون
استاندار ) درگراند هتل تبریز بوده و در
اتاق شمارە ٦ اقامت گزیدە بودیم. پدرم هر روز بە استانداری می رفت تا مشغول کارهای
محولە ای باشد کە از سوی استاندار بە وی واگذار می گردید. روزی از همان روزها بود
کە من در سالن هتل نشستە بودم و روبەروی میز من دو خانم نشستە بودند. از ظاهریکی از خانمها بر می آمد ٣٠ تا٣٥ ساله باشد. نسبتا چاق
بود و از زیبایی چندانی بهره مند نبوده اما بسیار هوشیار و زیرک به نظر می آمد ٬
آمریکایی بود. خانم دیگر که ریز نقش و لاغر و ملیح بود و لباس زیبایی به تن
داشت٬ چشم و ابرویی سیاه و خال سیاهی نیز
بر گوشه ی لب خود داشت با ظاهری ملایم و آرام.
من سیف الدین میرمکری پسر ارشد مجید خان میرمکری
در سن تقریبا شانزده سالگی با لباس کامل کردی در آنجا حضور داشتم. مسلح بودم به
طپانچه و خنجر و فشنگدان. چکمه های ورنی
به پا کرده بودم و تسبیح زیبایی را به دور دسته ی خنجر خود پیچیده و کارد کوچک
ظریفی نیز به دسته ی خنجرم پیوست کرده بودم. "سورانی " های آستین خود را
بالا زده بودم. علاوه بر تمام اینها نیز یک قبضه تفنگ سه تیر زیبای ایرانی نیز در
دست داشته و سرگرم نوشیدن بودم. هنوز پدر از استانداری بازنگشته بود. بعد از چند
لحظه خانم کوچک اندام به من نزدیک شد_ که بعد معلوم شد ارمنی است و دختر فلیکس
آقایان سناتور مجلس سنای ایران_ پس از سلام و احوالپرسی پیشنهاد کرد که اجازه دهم
یا آنها بر سر میز من بیایند و یا من دعوت شان را پذیرفته و به سر میزشان بروم. من
که در ته دل خود از چنین پیشنهادی خرسندشده بودم گفتم فرقی نمی کند و آنها فورا به
میز من نزدیک شده و خود را معرفی نمودند. خانم "آمریکایی " خود را
روزنامه نگار معرفی کرد و شوهرش را نیز یک ژنرال آمریکایی که آن موقع در هندوستان مشغول به کار بود. نام خانم _ بانو
لی بردت_ بود و نام دوشیزه ی ارمنی زینا آقایان. همانطور که اشاره کردم دختر
سناتور آقایان و ایرانی بوده و از دوستان خانم لی بردت روزنامه نگار بود. پس از
چند دقیقه صحبت با آنان دریافتم که خانم بردت ماموریت دارند به مناطق مکریان به
ویژه مهاباد سفر کنند.
آنزمان متفقین در ایران بوده ودر مناطق شلوغی و ملوک الطوایفی عجیبی برقرار
بود. همه مسلح بوده و منطقه نا امن و قتل و شرارت و دزدی همه جا بیداد می کرد.
مامورین دولت ایران در هیچ منطقه ای خصوصا در کردستان مُکری حضور فعال نداشته و فرمان و دستورات
استانداری بُرد و نفوذ چندانی نداشت. هرج
و مرج و بلبشوی عجیبی بود.
پس از آنکه دریافتم آنها باید به کردستان مُکری
بروند داوطلب شدم که همراهیشان کنم ضمن اینکه به گونه ای محافظت از آنها را نیز به
عهده بگیرم. با آنکه ما متعلق به یکی از خانواده های بسیار قدیمی کرد بودیم اما آن
موقع با ایل دهبکری به دلیل خونریزیها و
قتل هایی که پیش آمده بود ٬ دشمنی داشته و عاقلانه نبود من به مرز و حدودی پا
بگذارم که حائل بین ما و آنها بود. اما ظاهرا تقدیر قدرت بیشتری داشت.
بدون توجه به مشکلاتی که از آن بوی خون می آمد به خانمها گفتم زمانی که پدرم
از استانداری مراجعت کرد شما به اتاق شماره 6 هتل بیایید و خواسته ی خود را مطرح
نمایید و احتمال می رود پدرم با درخواستی که از سوی شمامطرح می شود٬ موافقت کرده
ومن می توانم در حالیکه مسلح ام با شما در این سفرهمراه باشم.
هنگامی که نقشه اجرا شد و آنها به ترتیبی که گفته بودم با پدرم روبرو شدند ٬
پدر پاسخ داد منطقه بسیار نا امن و خطرناک است و رفتن شما به آنجا خطر جانی خواهد
داشت. خانم آمریکایی بوسیله خانم ارمنی که نقش مترجم را نیز برای او داشت پاسخ داد
که مسئولیت هرگونه پیش آمدی را خود به عهده می گیرد. و برای مجید خان مسئولیتی
ایجاد نخواهد شد. و آنقدر اصرار نمودند که بالاخره پدرم موافقت نمود من همراه با آنها به سفر مهاباد بروم. البته به شرطی که فهیم الملک استاندار
آذربایجان نیز دستور کتبی برای پدر بنویسد و ....
قرار بر آن شد که خانمها خود به استانداری مراجعه نموده و ترتیب کارها را
بدهند. خانمها شاید بوسیله کنسول آمریکا یا هر وسیله ی دیگری مذاکره ی لازم را با
استاندار کرده و ایشان پدرم را خواستند و دو نامه سربسته به پدرم دادند و گفتند
یکی برای خود شماو پاکت دیگرحاوی دو نامه یکی برای علی آقا امیر اسعد فرماندار
مهاباد ودیگری برای مصطفی خان شیخ اقایی که به تازگی بخشدار میاندوآب شده بود. نامه ی اول برای
همراهی با آن دو خانم بود. باری فردای آنروز قبل از ظهر با اتومبیل خانمها که
جادار و شیک بود و راننده اش مردی ارمنی به نام آسوادور بود ٬ همراه با پدر بطرف
میاندوآب خانه خودمان حرکت کردیم. در یک فرسخی میاندوآب در هر دو سوی جاده نزدیک
به 45 تا 50 سوار مسلح کورد ایستاده بودند که من یکی از آنها را می شناختم و پدرم را مطلع کردم . آن شخص سعید آقای قوپی از
طایفه ی سلمان دهبکری بود. پدرم مردی سریع الانتقال و فهمیده بود و بلافاصله متوجه
سوئ نیت آنها شده بود. من و پدرم مسلح بودیم اما تنها دو نفر بودیم در حالیکه آنها
تعدادشان زیاد بود. وقتی سعید آقا و آن دونفر جلو آمدند پدرم بی آنکه بروی خود
بیاورد در حالیکه اسلحه ی خود را آماده شلیک نگاهداشته بود و من نیز همچنین٬ به
سعید آقا گفت: حضور شما در اینجا حرکت خوبی است . فورا صفوف خودتان را مرتب کنید و
با احترام بایستید زیرا وزیر جنگ و استاندار و مقامات عالیرتبه دیگردولتی ایران سر
خواهند رسید و نزدیک به سی یا چهل اتومبیل پس از ما قرار دارند که به خانه ی من در
" قره ورن" می آیند و من از آن جهت جلو افتاده ام که به منزلم دستور
پذیرایی از این مهمانان را صادر کنم. شما نیز به محض دیدن آنها جلو رفته و بگویید
مجید خان به ما اطلاع داده که به استقبال شما بیاییم و آماده ی رجوع اوامر عالی
باشیم و در پس آنها نیز خود با آنها همراه شوید تا من در آنجا شما را مورد توجه
بیشتر آنان قرار دهم که این برای شما مفید خواهد افتاد. این گفتگو ها باعث شد آنها فریب خوردە و ما از
آن مهلکە جان سالم بدر ببریم آنجا بود کە پدرم بە رانندە دستور داد با سرعت بیشتری
برود تا ما از آنجا دور شویم. ناگفتە نماند یکی از سواران حاجی سلیم فرزند کدخدا
رستم روستای شین آباد ( حومە ی میاندوآب ) بود کە همانجا با ایما و اشارە پدرم را
از آنچە در سر آن گروه میگذشت با خبر کرد. اتومبیل با سرعت حرکت کردە و ما را بە
خانە ی خود رساند. سواران تا دیر وقت آنجا ایستادە بودند و متوجە رودست خوردن خود
شدە بودند. با نگرانی از اینکە ممکن بود نتیجە ی کارشان بە نوعی جنگ و جدال با
سواران ما منجر شود٬ به محل و ماوای خود بازگشته بودند.
خانمها سە روز در منزل ما ماندند و پذیرایی صمیمانە ای از آنها بە عمل آمد.
مهمان نوازی از خصوصیات بارز کوردهاست و تمام رسوم کوردی در موردشان اجرا شد از
جملە فراهم کردن لباس کوردی زنانە با تمام لوازم آن از قبیل کلاه ( تاسکلاو)
گردنبند و گوشوارە و دستبند طلا و کفشهای مخصوص با پابند ( پاوانە ) و غیرە....
توضیح ( کلاهی که زنان کورد با لباس کوردی برر سر می گذارند انواع متفاوت
دارد. آن نوعی که در کردستان مکری مورد استفاده بوده است " تاسکلاو"
خوانده میشود و تزئین آن بستگی به سلیقه
افراد دارای تنوع است اما به طور سنتی توسط رشته طلای ظریفی به نام کرمک که به دور
لبه کلاه دوخته می شود٬ زینت می گیرد. بعضی از زنان کورد آن کلاه را همراه با
گوشواره ی پهنی که دارای زنجیری طلا است و به طرفین کلاه پیوست می شود ٬ بکار می
برند. شایان ذکر است که امروز استفاده از تاسکلاو تا حد زیادی منسوخ شده است.
پاوانه و پابند نیز یکی از زینت الاتی است که همرا با لباس کوردی پیشتر استعمال می
شده است. زنجیر طلایی که ممکن است پره هایی از طلا یا سکه های ظریفی از آن آویزان
باشد. پاوانه را زنان کورد به دور مچ پای خود می بندد. امروزه این زینت نیز کمتر
مورد استفاده است.
دستبند خاصی که زنان کورد استفاده می کرده اند نیز آرایش خاصی داشت به این
ترتیب که قسمت مچ بند یا النگویی آن رو به پنجه دست به زنجیره هایی از گل یا شبکه
تورمانند از طلا وصل شده و انتهای زنجیرها به انگشتر ختم می گردد. توضیح از مترجم زبان فارسی : بنفشه .م )
عمویم فتاح خان از اینکار چندان راضی نبود و این امر کە از نظر او باعث کسر شان خانوادە می شد ٬ او را حسابی عصبی کردە بود. و میگفت کار ما
" خانم بیار و ببر"ی شدە است ! و این ما را نزد دوست و دشمن سرشکستە
خواهد کرد. ( کاری کە در کردستان پاسخی برایش نبود) نظرش این بود اگر خانمها
خودشان می آمدند کمی بهتر بود و اینگونه آمدنشان برای آبروی خانواده بازتاب خوبی
ندارد. .....
بهر صورت ما پس از سه روز تصمیم گرفتیم به مهاباد حرکت کنیم و پدر به من دستور
داد در معیت خانمها باشم. او مبلغ قابل توجهی پول نیزدر اختیارم گذاشت که اگر
مهمانها در مهاباد چیزی خریداری کردند من وجه آن را بپردازم. در عرض سه روزی که
خانهما میهمان ما بودند روزها را چند ساعتی در کنار رودخانه زرین و باغ و بوستانهای قره ورن سپری می کردند و از مناظرآنجا عکس می گرفتند.
صبح روز چهارم پس از صرف صبحانه من و میهمانان و جهانگیرخان امیری از خرده مالکان " ده وه شار" که از عموزاده های
مادرم بود و پیرمردی خوش سخن و اهل دل و
خوش مشرب بود و ته صدایی نیز داشت به دستور پدرم با ما همراه شد. میاندوآب در یک کیلومتری
خانه ما در آنسوی رودخانه ی زرین واقع بود و آنزمان شهر بدست مصطفی خان شیخ اقایی
اداره میشد. پیش از این از دشمنی طایفه ی
خود با شیخ آقایی ها و عشیره ی دهبکری سخن گفتم و اینکه قبل از آن روز یکنفر از ما
و 2 نفر از شیخ آقاییها کشته شده بودند. بین ما عداواتی دیرینه و خونی وجود داشت.
کوردها انسانهای منتقمی هستند اما به هنگام صلح صادق اند. در هر صورت نباید
بدشمنان خود اعتماد کامل داشت. به میاندواب وارد شدیم مصطفی خان شیخ اقایی با
پنجاه نفر از سواران خود تا دندان مسلح در پیاده رو خیابان اصلی شهر میاندوآب
مقابل مقر فرماندهی خود ایستاده بود . من کمی دلنگران بودم اما هوای جوانی و وجود
دو زن جوان در جوار خود باعث شده بود چندان توجهی به عمق حوادث نداشته باشم و در
دنیای خود در پی نام و نشان بودم. زمانی که اتومبیل ما جلوی اداره ی آنها توقف
نمود خود مصطفی خان چند قدم جلو آمد و من بی آنکه از ماشین پیاده شوم نامه را بدست
وی دادم. نامه را از من گرفت و سر پاکت را برداشت و پس از مطالعه ی آن به زبان
کوردی به من گفت بفرمایید بروید و با جهانگیرخان هم خوش و بشی نمود. از بند اول
گذشتیم و به پاسگاه " برده ره شان " رسیدیم این پاسگاه در زمان دولت
رضاخان در نیمه راه جاده ی میاندوآب به مهاباد قرار گرفته بود و ماموران دولتی در
آن بودند اما آن روزها مامورین کورد تحت عنوان امنیت راه و سلامت مسافرین در
آن بسر می بردند .آنروز حدود ١٠ نفر از
بستگان و نوکران مصطفی خان شیخ آقایی در آن پاسگاه بودند. از آنجا نیز بدون برخورد
گذشتیم از بند دوم نیز گذشته و پس از دقایقی به شهر مهاباد رسیدیم. مقابل درب ساختمان امروز شهرداری کە آن موقع فرمانداری بود اتومبیل را
متوقف کردیم در همان زمان چند نفر از فرمانداری خارج شدە از جملە یکی از آنها کە
سلمان آقا پسر علی آقا امیر اسعد فرماندار آن زمان در شهر مهاباد بود. سلمان آقا لباس افسری ایرانی بر تن
داشت. آنروزها درجە های ارتشی بە از بعضی افراد اعطا شدە بود از جملە جمشید اسفندیاری ٬ سلمان آقا پسر علیا
مرحوم محمد حسین خان سیف قاضی و پسر ابراهیم آقا سالار منگور و درجە سرهنگی بە مام
عزیز امیر عشایر مامش ها و چند نفر دیگر. بە پدرم مجید خان درجە افسری و فرماندهی
گروهان ژاندارمری مهاباد و مواجب ٥٠ نفر از افرادش کە بە لباس ژاندارمی ملبس شدە
بودند٬ دادە شدە بود که آن افراد در جادە ها بە پاسداری از راهها و اماکن و
مسافرین مشغول بودند اما مجازنبودند با سمتی کە داشتند وارد مهاباد بشوند. سلمان
پسر امیر اسعد جلو درب ماشین رسید و من نامە استانداری را بە ایشان تحویل دادم
نامە را برداشت و بە نزد پدرش علی آقا امیر اسعد برد. و بعد برگشت و خطاب بە من
گفت کە مهمان آنها شویم من عذر خواستم و از فرمانداری خارج شدە و بە خانە ی مرحوم
قاضی محمد رفتیم . خود قاضی در منزل نبودە و برادر مرحومش صدر از ما استقبال نمود.
و متواضعانە و خالصانە از ما برای ناهار پذیرایی کردند. بعد از ناهار برای گردش در
شهر براه افتادە و بە بازار قیصریە شهر سری زدیم. در بازار یکی از تجار که بعدا
فهمیدم مرحوم میرزا رحمان برادر کوچک میرزا رحمت شافعی از تجاران معتبر شهر است با
جهانگیرخان فامیل من که با من در بازار بود شوخی بسیار زننده ای با جهانگیرخان کرد
و گفت: داداش این خانمها خرج یک شب شان چقدر است. این سخن بقدری به من برخورد که
دست به اسلحه خود برده و سخت به او پرخاش کردم که جا خورد و گفت داداش مگذار این
پسر مرا بکشد خیلی خر است . در این وقت جهانگیر خان امیری جلوی مرا گرفت و گفت
بابا عصبانی نشو این شخص دوست من است با من سر شوخی دارد . برای روشن شدن این شوخی
باید بگویم در زمان سلطنت رضا شاه در این شهر شخصی به نام داداش زندگی می کرد که
فاحشه خانه داشت و میرزا رحمان مرحوم جهانگیر خان را چون او داداش خطاب کرده بود
بگذریم ........
بگذریم ..
خانم آمریکایی روزنامه نگار
مشغول کار خود بود گاهی بوسیله خانم ارمنی همراهش از مردم سوالاتی می کرد و
یادداشت می کرد و گاهی عکس می گرفت . خانم آمریکایی وقتی به جایی رسیدیم که کوزه
سفالی آب می فروختند یک کوزه تازه برداشته و امتحان کرد که درز اضافی نداشته باشد
و من پول کوزه را پرداختم . در بازار زینت آلات کوردی زنانه می فروختند مقداری از
منجوق و خرخال و چیزهای دیگری خریده که آنهم پرداخت شد. آنوقت بوسیله مترجمش به من
گفت اینجا در کنار سرباز خانه زیر کوه نزدیک سربازخانه چشمه ی آبی وجود دارد و من
می خواهم از این آب کوزه را پر کرده به تبریز برای آزمایش ببرم ما با ماشین به آن
سرچشمه رفتیم او مقداری آب خورد و کوزه را پر کرد. دهانه کوزه را محکم بست و براه
افتادیم وقتی به سربازخانه نگاه کرد سوال کرد که اینجا همان سربازخانه است ؟ گفتم
آری گفت : پس چرا تخریب شده ؟ من جواب دادم مردم این را خراب کرده اند به دختر
ارمنی گفت از مردمی که با دست خود خانه
خود ویران می کنند باید چه انتظاری داشت ؟ من این جواب کمی سرخ شده و حرفی نزدم
باری از چشمه برگشتیم و کمی دیگر در شهر گردش کردیم و در حدود ساعت 4.5 از مهاباد
خارج شدیم و در راه صحبت کنان و خنده کنان براه افتادیم .
خطر نزدیک بود
وقتی از جلوی پاسگاه برده رشان می گذشتیم مشاهده
کردم که دو نفر در کنار جاده و دو نفر وسط جاده ایستاده اند . مسلح و تفنگ دستشان
بود احساس خطر کردم . جلوی ماشین را گرفتند . مرد چاق بد منظر کوتاه قدی جلو آمد. خانم
آمریکایی عقب ماشین دم درب نشسته بود که درش رو به پاسگاه باز می شد . نویسنده
خاطرات در وسط و مترجم خانم ارمنی طرف چپ ماشین نشسته بودیم جلوی ماشین جهانگیر
خان امیری و شخصی به نام کریم بارنجی از نوکران قاضی نشسته بودند در یک چشم برهم
زدن خانم آمریکایی درب ماشین را باز کرد با کلمه سلام که یاد گرفته بود به آن شخص
مسلح سلام داد و او بدون دادن جواب سلام به درون ماشین نگاهی کرده و به من خیره شد
و در یک لحظه لوله ی تفنگ برنوی خود نیم مترداخل ماشین کرد به زبان کوردی به من
فحش داده و سه گلوله به درون ماشین شلیک کرد وقتی به من فحش داد فهمیدم از دشمنان
ماست تا حرکتی کردم تیرها شلیک شد و سوزشی روی شانه راستم احساس و سوزشی دیگر در
بازوی دست راست و بوی سوختگی از کمر پارچه ای که به پشت بسته بودم به مشام رسید از
طرف چپ درب ماشین را باز کرده خانم ارمنی را به خارج از ماشین هل دادم و خود نیز
تفنگ سه تیر خود را خارج کرده و خود را به بیرون ماشین پرت کردم. ماشین ما
بلافاصله حرکت کرد و مثل باد و برق از معرکه گریخت. من بدون آنکه بدانم در ماشین
چه روی داده با دختر ارمنی تنها ماندم وقتی ماشین که بین من و مهاجم حایل بود حرکت
کرد ٬ آن مرد را دیدم که دوباره تفنگش را پر می کند تا دوباره به سوی من شلیک کند
ولی یکی از رفقای مسلح او از پشت او را محکم در آغوش گرفت و به من گفت اسم من
محمود پسر سلیمان شیطان هستم من او را ول نمی کنم شمابه طرف میاندو آب حرکت کنیدمن
لوله ی اسلحه خود را به سینه مهاجم نهاده و می خواستم شلیک کنم اما مرد به من گفت
این کار را نکن. هر چه زودتر به طرف میاندوآب برو . دیواری به بلندی یک متر در طرف
پاسگاه وجود داشت که باغچه ای بود و تک درختانی در آن کاشه بودند من خودم دختر را
به پشت آن دیوار رساندم و پشت دیوار هاج و واج سنگر گرفتم . دختر ارمنی در بازو
تیر خورده و خون از بازویش میریخت ولی مبهوت بود و چیزی نمی گفت در این وقت از طرف
پاسگاه تیری به طرف من شلیک و به لبه ی دیوار خورد و تمام سرو صورتم را خاک گرفت
مردی را دیدم که از بالای بام قهوخانه که نزدیک پاسگاه بود به سویم تیر انداخته
بود٬ دیدم . تیری به سویش شلیک کردم ودستاری که بر سرش بسته بود یک متر بلند شد و
در کنارش افتاد و او خود را بر زمین انداخت در این وقت دیدم مرد دیگری که اسمش
عبدالله شریف لیفته بود مرا صدا کرده وداد زد که من اکنون شما را شناختم . باکی
نداشته باش مگر من مرده ام که تو را بکشند این دومین نفر از آنها بود که طرف مرا
گرفته بود اولی محمود شل و دومی عبدالله نام
داشت. برادر مهاجم اولی در کنارش
ایستاده و هیچ عکس العملی نشان نداد . بقیه افراد که از نوکران مصطفا خان شیخ
آقایی بودند بی طرف به نظر می رسیدند با مهاجمی که به طرف ماشین شلیک کرده بود
هماهنگ نبودند محمودهنوز مهاجم را در بغل
گرفته و اختیار حرکت را از اوسلب کرده بود من در فکر نجات خودم و خانم ارمنی بودم .
حداقل تا میاندوآب سه فرسخ راه در پیش داشتم که به خانه برسم. عبدالله شریف لفته
که سالها پیش مدت چند سالی در نزد پدرم نوکری کرده بود و نان و نمک را گم نکرده و
به کمک من رسید در حالیکه به شدت خشمگین شده بود به طرف مهاجم آمده او را تهدید به
کشتن نمود در این وقت محمود شل آن مهاجم را ول کرد و هر دو روی اوتفنگ گرفته و
سوگند کوردی خوردند که اگر دست از پا دراز کرد او را بکشند برادر مهاجم به نام خضر
کور در حالیکه مسلح بود و اسلحه در دست داشت ساکت ایستاده و مثل اینکه از این
حادثه ناراضی بود زیرا همسرش عموزاده ی مادرم بود . مهاجم که نامش قرنی بود پسر
مجید آقای کهریزک از طایفه شیخ آقایی و ایل
دهبکری و علت شلیک گلوله او به سوی من کشته شدن برادرش پیروت و یک عموزاده اش به
نام عبداله آقای شیرین آو به دست دایی پدرم و کشته شدن دایی پدرم و غارت خانه ی او
بود . وقتی آن دو نفر بکمک من آمدند جلو مهاجم را گرفتند و بقیه هم دخالت نکردند
فهمیدم که دیگر مهاجم نخواهد توانست کاری را انجام دهد. مترجم ارمنی زخمی را که جای زخمش را با قسمتی از
پارچه ی کرم بسته بودم جلو انداخته و بسوی میاندوآب براه افتادیم. کیلو متر راهی
رفته بودیم که سه چهر تیر به طرف ما شلیک شد مهاجم سوار بر اسبش می خواست از معرکه
بگریزد در این وقت آقای جهانگیر خان امیری عموزاده ی خود را دیدم که در وسط جاده
افتاده و تفنگ برنوی کوتاه او دو تکه شده و خود او بیهوش و سر و صورتش زخمی بود او
را تکان دادم مختصر تکانی خورد معلوم شد وقتی مورد حمله قرار گرفته بودیم و
ماشینمان فرار کرد چون مرا در ماشین ندیده بود از ترس پدرم خود را از ماشین پرت
کرده و در اثر اصابت با کف جاده بیهوش شده بود بعد فهمیدم که شوفر ما ماشین را
نگاه نداشته و او مجبور شده بود خود را به بیرون بیاندازد وقتی بهوش آمد بلندش
کردم او هم با من بزحمت براه افتاد و گفت که از لحظه شلیک گلوله به ماشین خانم لی
بردت روزنامه نگار آمریکایی مورد اصابت تیر واقع شده و تا لحظه ی پرتاب وی از
ماشین هنوز جان داشته و نمرده بود معلوم شد که گلوله به کمر وی اصابت و از یکی از
نوک پستانهایش _چپ_ تیر خارج شده بود. ماشین حامل خانم آمریکایی خود را به سرعت به
میاندوآب رسانده و به بخشدار میاندوآب مرحوم مصطفی شیخ آقایی جریان را اطلاع داده
و از آنجا به کارخانه قند میاندوآب که نزدیک می شود پدرم را می بیند که منتظر
برگشتن مهمان است وقتی پدرم از ماجرا مطلع می گردد ٥٠ سوار از گورانهای اهل حق هم
که با خویشاوند هستند نیز آنجا بوده و پدرم به تنهایی با اسبسواری برای رسیدن به
محل حادثه که در سه فرسخی میاندوآب است با تاخت تمام حرکت می کند به خیال اینکه ٥٠ سوار مسلح نیز در پشت سر وی در حرکت هستند
وقتی از شهر میاندو آب و پل رودخانه ی تاتاهو _ حاجی رسول _ می گذرد و متوجه پشت
سر خود شده می بیند تنها یک سوار از گورانها با وی همراهی کرده و بقیه در شهر از
کوچه و پس کوچه ها به چاک زده و او را تنها گذشته بودند. نام آن سوار که با وی همراه بود بایرام بود .
پدرم به این شخص که او در این لحظه تنها نگذاشته بود کمک و مساعدت بسیار نمود. پدر
که وضع را اینگونه می بیند بی آنکه اهمیتی بدهد به حرکت خود ادامه می دهد باری ما
به آنجا رسیدیم که گفتیم از محل حادثه دور شده و جهانگیرخان امیری را که خود را از
ماشین پرت کرده بود ٬ یافتیم و حرکت را به میاندوآب ادامه دادیم. در همین موقع در
پشت سر خود چند سوار دیدیم و چند تیر به سوی ما شلیک شد معلوم شد که مهاجمین این
بار سوار اسب شده و به تعقیب ما پرداخته اند .همان دو نفر برادر بودند. از مقابل ما نیز سه سوار می آمدند وبه ما نزدیک شدند . از
عشایر دهبکری بودند و نام بزرگ شان حسن آقای دهبکری فرزند حاج معروف دهبکری کوسه
کهریزی بود . من او را به جا آوردم و او نیز مرا . چون در میاندوآب با هم در یکی
از مدارس تحصیل می کردیم. پس از اطلاع از ماجرا یکی از نوکران او که نامش خضر کور
بود رو به من کرد و گفت _هه تیوه _ این واژه را به کسی می گویند که بی کس و کار
باشد وقتی این حرف را شنیدم خیلی عصبانی شده و تفنگم را به سویش گرفتم چون تفنگ
آماده ی شلیک بود بودن توجه و بی آنکه خود بخواهم گلوله شلیک شده و از بیخ وی
گذشت. صدای این گلوله همه چیز را به هم ریخت و سواران با شتاب به سوی پاسگاه
تاختند نمی دانم چرا؟ ظاهرا دچار هراس
شدند و از ما دور شدند ! در این وقت اتومبیلی سواری که از طرف میاندوآب می آمد
نزدیک شد و من جلوی آن را گرفتم و اشاره کردم که متوقف شود. ار آنجایی که یقین
داشتم متوقف نخواهد شد٬ تیری به سوی شیشه ماشین شلیک کردم.تیر شیشه جلو را شکست و
از شیشه عقب خارج شد و اتومبیل ایستاد شوفر ماشین مشهدی محمد نامی بود اهل سردرود
تبریز که دو مسافر مهابادی داشت. داخل ماشین دو توپ پارچه قرار داشت آن دو نفر را
از ماشین پایین آورده و انان پارچه ها را برداشته ٬ خودم و جهانگیرخان و خانم
ارمنی در ماشین قرار گرفته و به شوفر گفتیم با سرعت به سوی میاندوآب برود. در
نزدیکی قریه اسماعیل کند قهوه خانه ای کنار جاده وجود داشتاز آنجا نیز گذشتیم هنوز
یک کیلومتر از قهوه خانه دور نشده بودیم دو ماشین یکی باری و دومی سواری رسیدند
وقتی نزدیک تر شدند هر دو ماشین را مردان مسلحی سوار بودند ماشین باری پر از مردان
کورد و مسلح که دیگر جای خالی نداشت ماشین سواری ایستاد چند نفری پیاده شدند یکی
از آنها مرحوم مصطفی خان شیخ آقایی همان بخشدار میاندوآب و رئیس طایفه ی شیخ اقایی
از عشیره دهبکری بود. آنها را شناختم چون
آنها عموزاده ی همان مهاجمین پاسگاه برده رشان بودند که به ماشین ما حمله ور شده و
خانم آمریکایی را کشته و من و خانم ارمنی را نیز زخمی کرده بودند. چون در اثر این
حادثه وسپری شدن کمی از این حادثه حواسم جمع تر شده بود گفتم اگر قرار بر مردن باشد باید مردانه بایستم و هر
چه پیش آید خوش اید. در زندگی لحظاتی است که انسان یا در نتیجه ترس و عوامل دیگر در
هم می شکند و اراده اش سلب می گردد یا خود را نمی بازد و بی باک و نترس می شود.
باری در ب اتومبیل را باز کرده و بیرون پریدم می خواستم در گودی کنار جاده کمین
بگیرم و آماده ی دفاع باشم. رفقایم در ماشین ماندم وبیرون نیامدند در این وقت
مصطفی خان با صدای بلند خطاب به من گفت : آهای سیف سیف. نام من سیف الدین است آخر
بلا تو اینجا چه می کنی برای چه آمده ای ؟ من پاسخ پدرت مجید خان را چه بدهم نگران
نشو هر چه زودتر خود را به پدرت برسان می دانم که اکنون بسیار ناراحت است. آن خانم
نیز کشته شده و من هم می روم تا مسببین را دستگیر و مجازات نمایم. به پدرت از طرف
من بگو به طلاق سوگند می خورم که از ماجرا بکلی بی اطلاعم و انتظار ندارم پدرت
کشته شدن خانم آمریکایی را به نام ما تمام کند. به برادرش ابراهیم سرخ گفت فلانی
را تا میاندوآب همراهی کن و با سلامت به آنجا برسان . ابراهیم سرخ که بعدها با
عمویم فتاح خان میرمکری همدیگر را بهقتل رساندند که آنهم داستان دیگری است که از
آن نیز سخن خواهم گفت٬ به طرف ماشین آمد و من او را تعارف کردم که جلو بنشیند خودم
در صندلی عقب جایی گرفتم از اینکه در عقب باشد و از پشت سر مرا هدف قرار دهد نگران
بودم و هم به او ادای احترام کردم به هر صورت به طرف میاندو آب حرکت کردیم . من به
شوفر گفتم سریعتر برود ماشینهای آن موقع مانند ماشینهای امروزی نبودند اگر با سرعت
زیاد می رفتند باز یک قهرمان دو نمی شدند. دو سوار به سوی ما می تاختند . من خیلی زود پدرم را شناختم به شوفر گفتم ماشین
را نگاه دارد. او نگاه داشت و من خوشحال از ماشین پیاده شدم پدر عصبانی بوده و
حواس اش جمع نبود .دستار خود را به کمر بسته و در دستش یک قبضه تپانچه سرتوپ برنو
بود فرد دیگر اسلحه نداشت.
(توضیح : شاید ذکر واژه "دستار"
به جای " پیچ " معادل درستی برای این نوع کلاه که مردان کورد بر سر می
گذارند٬ نباشد زیرا تفاوتهایی بین این نوع پوشش با دستار وجود دارد. مردان کورد
ابتدا کلاه کوچک ظریفی که بافته شده از نخ باریک سفید یا ابریشم است بر سر می کنند
و بدور این کلاه پارچه ای میبندند که رنگ آن بسته به جایگاه طبقاتی شخص در جامعه
متفاوت است . حاجیان رنگ زرد یا کرمی ٬ روحانیان سفید ٬ مشایخ و سادات سبز و افراد
عادی از رنگهای متفاوت استفاده می کنند. بنفشه.م)
از اینجا فهمیدم او با آنهمه سوار مسلحی که
داشتیم و عمویم با نوکران مسلح و سایر بستگان کسی را خبر نکرده و تک و تنها وارد
املاک دشمنان خود شده و دو فرسخ هم پیش آمده بود! چون از میاندوآب به طرف مهاباد همه ی
املاک به طوایف مختلف عشایر دهبکری تعلق داشت . پدرم از اینکه من سالم بودم خنده
ای کرد سوال اولش در مورد اسلحه ام بود گفتم در ماشین است. با اینکه فشنگدانهایم
را به کمر داشتم او تصور کرده بود مرا خلع
سلاح کرده اند. تفنگم را از ماشین بیرون
کشیده و نشان دادم. در میان کوردها گرفتن اسلحه از شخصی خاصه آنکه از بزرگان و
بزرگزادگان عشیره باشد بسیار زننده بود و دیگر شخص خلع سلاح شده در میان مردم
شخصیتی نمی داشت . در این وقت ابراهیم آقا برادر مصطفی خان از ماشین پایین آمد و
به پدرم سلام کرد و اظهار بی اطلاعی از وقوع حادثه نمود و من هم گفته های مصطفی
خان را بازگو نمودم هنوز ما حرف می زدیم که از طرف میاندو آب گرد و خاکی از جاده
بلند شد و سواران زیادی رو به سوی ما به تاخت در حرکت بودند عمویم فتاح خان که آن
روزها در روستای قره ورن مهمان ما بود به محض شنیدن ماجرا با سواران مسلح زیاد خصوصا
که مطلع شده بود پدرم به تنهایی پا به خاک دشمن گذاشته است ٬ با سرعت زیاد به محل
حادثه می آمد . آن سواران فتاح خان عمویم و مسلحان او بودند. عجیب بود چند ساعت
پیش من تنها و بی کس مورد حمله قرار گرفته و اکنون ٢٠٠ سوار مسلح از آن من حضور
داشتند و ابراهیم آقا برادر مصطفی خان تنها میان ما بود ! دیدم دچار نگرانی شده و
خیال دارد از ماشین پیاده شود و تفنگ سواری برنوی خود را در دست می فشرد .نمی
دانست اگر مورد حمله قرار گیرد چه عکس العمل نشان دهد. ا. هم مثل من منتظر پیشامدبود
. عمویم فتاح خان با کمی خشونت و عصبانیت با وی روبرو شد. و گفت بر سر راه قرار
گرفتن چند زن و نوجوانی از مردانگی ست؟ این چه افتخاری داشت؟ ابراهیم سرخ جواب داد
که مصطفی خان و من و سایرین از این حرکت
نابخردانه بی اطلاع بود ه ایم این عمل کار دو نفر بی عقل بوده است و ما انتظار
چنین رویدادی را نداشتیم . ابراهیم آقا از ماشین پیاده شد ولی پدرم از اینکه مرا
همراهی کرده از او تشکر کرد و به مصطفی خان برادر وی سلام حواله نمود و اظهار
امتنان کرد. دیگر خطر گذشته بود. سواران دور ماشین ما را گرفته با شادی و آواز مرا
به میاندوآب و از آنجا به خانه مان در قره ورن که آبادی بزرگی بوده و در پشت
کارخانه ی قند این شهر قرار دارد٬ رساندند . شادی و خو شحالی پدر و مادر و کسانم در حرف نمی گنجید. بعد از
مدتی استراحت پدرم تصمیم گرفت به تبریز رفته و جریان را به استانداری اطلاع دهد.
آن زمان جاده از قلی کندی می گذشت. قهوه خانه ای بر سر راهمان وجود داشت. همینکه ماشین
حامل خانم لی بردت به آنجا رسیده بود او در گذشته بود و شوفر جنازه وی را به تبریز
رسانده و به بیمارستان ملاباشی برده بود. ما هم همانروز به تبریز رسیده و به
بیمارستان مراجعه کردیم جنازه ی ایشان را روی برانکاردی گذاشته بودند و هنوز
دستبندهای منجوقداری که در مهاباد برایش خریده بودم در مچ دستش دیده می شد!
بازجویی
با حضور کنسول آمریکا و دکتر
کم رئیس بیمارستان آمریکایی تبریز و با کمال تاسف٬ خانم لی بردت ٬روزنامه نگار آمریکایی٬ که در
کردستان مکری کشته شد ٬ در تبریز دفن شد . به نظرم وی در نزدیکی گور مجاهد
آمریکایی باسکرویل دفن شد. از طرف دادسرای تبریز هم پرونده ای تشکیل و جریان مورد
رسیدگی قرار گرفت. و دردسر زیادی هم نصیب ما شد. قاتلین هر کدام به یکسال زندان
محکوم شدند من یکی از آنها را من بنا به
وظیفه انسانی به دلیل آنکه او مداخله ای
نداشت مقصر معرفی نکردم٬ و این باعث گردید او تنها یک سال در زندان بماند. قاتل
اصلی خانم لی بردت٬ قرنی پسر مجید آقای
شیخ آقایی به حبس ابد محکوم شد که ١٥ سالی در زندان ماند. در اثر خوردن ضربه آجری به مغزش از دست یک
زندانی دچار لکنت شده بود و بعدها آزاد شد. بعد از ١٥ سال از زندان آزاد شده و
روزی که برای ملاقات یکی از فامیلهایش که در زندان مهاباد بود آمده بود٬ دوباره او را دیدم ( ظاهرا مرحوم
سیف خان خود آنموقع در زندان بود. ح . ق ) .او مدت کمی پس از آزادی و ازدواجش ٬دار
فانی را وداع گفت.
کشته
شدن خانم لی بردت رنگ سیاسی به خود گرفت چون روسها در محل بودند چنان تصورمی شد که
وی توسط روسها و دستور آنها به علی امیر اسعد دهبکری ٬فرماندار ساوجبلاغ مکری٬ به
جرم جاسوسه بودن به قتل رسانده شده است . شوهر خانم آمریکایی یک ژنرال آمریکایی
بود که آنموقع در هندوستان مشغول انجام وظیفه بود. وی پس از شش ماه به تبریز آمد. من و جهانگیر خان امیری را به تبریز بردند و در
بیمارستان آمریکایی ٢٤ ساعت تحت بازجویی و شرح ماجرا قرار گرفتیم.
مترجم ٬ عموی هاشم خان کلانتری مرحوم بود.توسط وی
ژنرال از ما سوال نمود که آیا قبل از رفتن ( همراه با لی بردت ) به مهاباد٬ با روسها هم تماس گرفته بودید؟ پاسخ ما منفی بود
.
گرفتار شدند مهاجمین
ظاهرا پس از آنکه ما از محل حادثه دور شده بودیم
مهاجمین بر اسبهای
خود سوار شده و به خانه ی عموزاده شان اسمعیل آقا شیخ اقایی پناه بوده بودند . در
همین زمان سرتیپ حسین هاشمی ماژور رئیس ژاندارمری ارومیه از راه مهاباد به محل
حادثه _پاسگاه برده رشان – همراه با بیست
اتومبیل ژاندارم در معیت اش٬ رفته بود. پس
از اطلاع از جریان٬ اسمعیل آقای شیخ آقایی – مهاجمین –یعنی هر دو برادر را به او
تسلیم میکند. در واقع پیش از رسیدن پدرم و من به تبریز آنها در زندان جایی گرفته
بودند.
( منبع: خاطرات سیف خان
میرمکری بە زبان فارسی با دست خط خود ایشان با عنوان "طوایف کرد". من در
اینجا از بنفشە میرمکری برای در اختیار قرار دادن این بخش از خاطرات عمویش زندە
یاد سیف خان سپاسگزاری می کنم. ح . ق )
در اینجا لازم است چند تذکر در مورد روایت سیف خان
ذکر شود . یکم اینکه او لی اسکیاوی را آمریکایی می خواند که گمان می رود لی اسکیاوی
خود را اینگونه معرفی کرده باشد در مورد ژنرال بودن وینستن بردت نیز باز به نظر می
رسد زمانی که وینستن بردت برای تحقیق در مورد چگونگی قتل همسرش با سیف خان و افراد
دیگر ملاقات می کند خود را اینگونه معرفی کرده باشد. در آنجایی هم که خانم زینا
آقایان را به عنوان دختر فلیکس آقایان معرفی می کند احتمالا اشتباه ناشی از تداخل
دو دوره ی تاریخی باشد. در آن زمان هنوز در ایران مجلس سنا نبود و این معلوم شده
که فلیکس آقایان بعد از چند دوره سناتور انتصابی در مجلس سنای ایران شده است
از خاطرات سیف خان معلوم می شود که کشته شدن ابراهیم
سرخ شیخ آقایی – فتاح خان میرمکری – قادر آقای پیروتی و مصطفی خان شیخ آقایی که
همه بعد از آن واقعه رخ داده اند به دلیل دشمنی های عشیره ای بوده و نظر سیف خان
را تایید می کنند که هدف کشته شدن وی بوده است و کشته شدن لی سکیاوی بوردت کاملا
اتفاقی بوده است.
آر. و .
اوکوارت کنسول بریتانیا در تبریز در گزارشی دور و دراز که در مورد دیداری از
مهاباد در ماه اکتبر ١٩٤٢ نوشته است به کشته شدن لی سکیاوی بوردت اشاره کرده و این
را کاری ناخواسته قلمداد کرده و درباره سه
نمونه از تلاشهای به انجام نرسیده ی شوروی
می نویسد: 1. اجازه ندادن خونخواهی و اختلاف میان خانواده های مجید خان میرمکری و
مصطفی شیخ آقایی در منطقه میاندواب ٬ آن اختلافی که باعث شلیک تصادفی به خانم بردت
در ٢٤ آوریل ١٩٤٢ گردید
٢. کشته شدن چند نفر پس از آن و همچنین
٣.شلیک غیر
عمد به قادر پیروتی ٬ برادر فرماندار
میاندوآب در اول سپتامبر ١٩٤٢ .
روایت آقای سیامند شیخ آقایی در مورد سرنوشت قرنی شیخ
آقایی در نامه ای به نویسنده
آقای قرنی پسر
مجید ئاغا
روایت می کنند که علی آقای ایلخانی که رئیس عشیره
دهبکری بود از کاک قرنی می خواهد که برود و احمد بیگ بابامیری را دستگیر کند . کاک
قرنی طبق تقاضای رئیس ایل دهبکری با سه نفر می رود تا احمد بیگ را بگیرد همین که
با وی روبرو می شود بعد از بگو مگو و سرشاخ شدن با وی سر انجام با هم دست به یقه
شده و احمد بیگ و یکی از بردران قرنی به نام پیروت با خنجر هم دیگر را کشته و این
جنگ دلیل دشمنی خونی بین خانواده ی ما و خانواده ی میرمکری شده و پس از آن ادامه
پیدا می کند. کاک قرنی از دشمنی دست نکشیده و می شنود که سیف خان پسر مجید در
اتومبیلی به شهر باز می گردد او به برده ره شان "روستایی در آن حوالی "
به قصد کشتن مرحوم سیف خان میرمکری رفته و کمین می کند و همینکه اتومبیلی که در آن
خانم آمریکایی دوست خانم میردال حبیبی که در آن حضور داشت٬ نزدیک می شود وی لوله
تفنگ خود را به سوی سیف خان گرفته اما گلوله به جای آنکه به سیف خان بخورد مستقیم
به خانم آمریکایی خورده و او را می کشد. کاک قرنی به خاطر این قتل هجده سال و هفت
ماه در زندان به سر برده و در روز تولد ولیعهد یعنی روز اول بدنیا آمدن پسر شاه
ایران از زندان آزاد می شود من خودم کاک قرنی را بعد از ازادی اش از زندان در منزل
خودمان دیده بودم. او مردی خوش قیافه بود . قدی متوسط داشت و در زندان زبان کوردی
تا حدی فراموش کرده بود و هنگام حرف زدن زبانش می گرفت در حرفهایش لهجه ی ترکی
بخوبی هویدا می شد. پس از آزاد شدن از زندان طولی نکشید که عمرش به سر آمد و در
روستای کهریزان فوت نمود.
ایمیلهای میرلا گالتی درباره تحقیق در مورد لی اسکیاوی
بردت
٠٢ / ٠٣ /٢٠٠٨
حسن عزیز بسیار سپاسگذارم از اطلاعاتی که برایم درباره
ی لی اسکیاوی ارسال نمودی اطلاعاتی که من در مورد آن چیزی نمی دانستم . هم اکنون
عجله داشته و به ناپل می روم در چند روز روز آینده برایت خواهم نوشت
٠٦ /٠٣/ ٢٠٠٨
حسن عزیز
بسیار سپاسگذارم برای ارسال بیوگرافی قابل توجهی که
از لی سکیاوی به زبان ایتالیایی بود . هفته ی آینده به شهر تورین و شرکت در
کنفرانسی در مورد آخرین کتابم که در مورد غذاهای کوردی است ٬ خواهم رفت. در چنین مواردی فرصت می کنم نسخه ای از آن کتاب را
که در مورد لی سکیاوی نوشته شده است ٬ بخرم . آن انتشاراتی که کتاب را چاپ کرده
است در منطقه ی بسیار دور افتاده ای از آلپ واقع است . به همین دلیل این کتاب را
فقط می توان در منطقه ی تورینو یافت.
من به مدارک
وزارت امور خارجه ایتالیا در سالهای ١٩٤٠ تا ١٩٤٢ در مورد ایران نگاه کردم اما
چیزی نیافتم که در آن به لی اسکیاوی اشاره ای شده باشد. از نتیجه تحقیقات بیشتر خود تو را مطلع خواهم
کرد. یکبار دیگر از پیشنهاد با ارزشی که دادی سپاسگزارم
٢٩/٠٥ / ٢٠٠٨
حسن عزیز
نوشتن
مقاله ای در مورد لی اسکیاوی فکر خوبی است . من هنوز کتابی را که در مورد زندگی وی
نوشته شده است Massimo Novelli, /Lea Schiavi: la donna che
sapeva troppo/, Torino, Massimo Novelli, /Lea Schiavi: la donna che sapeva
troppo/, Torino, 200 نیافته ام به نام " لی اسکیاوی ٬ زنی که زیاد می
دانست " اما فکر نمی کنم زیاد به در بخورد به جای آن چند صفحه از کتاب ماسیمو فرانزیلی یافته ام که
طبق مدارک معتبر نوشته شده اند Guerra di spie. I
servizi segreti fascisti, nazisti e alleati 1939-1943/, Milano, Mondadori,
2004, at the
pages 64-68.
جاسوسان جنگ٬ فاشیستهای سرویسهای مخفی ٬ نازیها و
متفقین ١٩٣٩ – ١٩٤٢ میلانو انتشارات موندرادوری ٢٠٠٤ صفحات ٦٨ – ٦٩
من در گذشته در آرشیو وزارت امور خارجه ایتالیا
جستجوهایی کرده ام در مورد مدارکی از کورد در ایران _ اما در سال ١٩٤٢ سفارت
ایتالیا در ایران بسته شد – در مورد عراق جستجو کردم – در مورد ترکیه مدارک سالهای
زیادی بود اما در رابطه با سالهای ١٩٤٢ – ١٩٤٥ چیزی نبود.در این
سالها دیپلماتهای ایتالیایی در ترکیه خبرهایی را در مورد ایران پوشش می دادند این
روشن می کند که من چرا هیچ مطلبی را در مورد این زن نیافته ام تقریبا اکثر مقالاتی
که در مورد او نوشته شده است در محل زندگی وی انتشار یافته اند یعنی در آلپ که
دنیایی بسته است واقعیت این است که آن آرشیو هنوز باز نشده و تا پاییز سال آینده
نیز باز نخواهد شد. فرانزینلی محقق خوبی است او در نوشته هایش به مدارکی اشاره
دارد که در مورد آن دادگاههایی که در پایتخت ایتالیا برگذار شده اند ٬ می باشد. من
میخواهم هفته آینده به روم بروم تا به آن مدارک مراجعه کنم و مطمئن شوم که
فرانزینلی با جدیت کار کرده است که گمان می رود اینکار را کرده باشد مقالات
ایتالیایی زبان همان مطالب را تکرار می کنند. و چون موضوع در مورد جاسوسی است من
از هر ایتالیایی در این مورد می پرسم می گوید امکان ندارد که کسی مدارک مطمئن در
این مورد بیابد بهمین دلیل من فکر کرده ام که در اینده در مورد لی بنویسم. در مورد
مسائلی که می توانند بهم مربوط شوند در رابطه با کردستان و ایتالیا و خوب معلوم
است که نوشته ی تو نیز یاری دهنده ی خوبیست .
٠٥/٠٦/ ٢٠٠٨
حسن عزیز
من به آرشیو دولت مراجعه کردم تعدادی از مدارک را مطا
لعه نمودم که وینستن بردت بر ضد اگو لوچا به بازپرس قتل لی اسکیاوی نوشته بود . معلوم
شد ماسیمو فرانزینلی کارش را بدرستی در مورد مدارکی که به آنها اشاره کرده است٬
انجام داده است. اتهام بر علیه کلنل لوچا
از سوی دادگاه رد شده است آن اتهامی که بردت به او زده بود به ایتالیایی ترجمه شده
و هیچ برگه ای به زبان انگلیسی در میانشان نبود.
٠٨/١٠ / ٢٠٠٩
حسن عزیز
در فایل پیوست چند برگ از نوشته های ماسیمو فرانزینلی
را برایت می فرستم او تاریخ نویس دقیقی ست من همه ی مدارک وی را بررسی کرده و کارش
را قبول دارم . ضمن اینکه مطالب دیگری را نیز خوانده ام
Arrigo Petacco, "La Mata Hari italiana. Il segreto di Lea
Schiavi", published in the magazine "Segretissimo", No. 23,
March 1963, pp. 146-152
آریگو پتاکو ٬ تاریخ نویس ایتالیایی نوشته است مارتا
هاری ایتالیایی ٬ راز زندگی لی سکیاوی ٬ کە در مجله سیگرسیمو در ماه مارس ١٩٦٣
منتشر شده است. طبق نوشته ی پتاکو وینستن
بردت مدام گمان می کرده است که روسها بایستی لی سکیاوی را کشته باشند . روزنامه
نویسی ایتالیایی به نام ماسیمو نویلی در سال ٢٠٠٦ در تورینو کتابی منتشر نموده با
عنوان لی سکیاوی زنی که زیاد می دانست این کتاب رومانی جاسوسی ست . لطف پاسخ این
سوال را بدهید که آیا شما چیزی در مورد اینکه در سال ١٩٥٠ یا در سالهای ١٩٧٠ حزب
خران در کردستان ایران تاسیس شده باشد ؟
٢٩/٠٩ / ٢٠١١
حسن عزیز
آن نوشته ای که برایت فرستادم نسخه ی اصلی اش به زبان
ایتالیایی ست و من آن را به انگلیسی برگردانده ام. من تلاش کرده ام مطالب دیگری
پیدا کنم اما در مورد آرشیوهای وزارت امور خارجه ایتالیا و دادگاه کلنل لوچا
فرانزونیلی بە خوبی کار کرده است . آرشیو
واتیکان فقط تا ماه فوریه ١٩٣٩ باز بوده است. امیدوارم اطلاعات مربوط بە سه تا پنج سال آینده یعنی تا سال ١٩٤٥ نیز باز
شوند. همه چیز به تصمیم پاپ بستگی دارد من در روم به دیدن آرشیو انجمن زنان سنت
لازار هم رفته اما چیزی نیافتم نامه ای برای مرکزشان در پاریس فرستادم که راهبه
های زن اداره اش می کنند اما تا به حال پاسخی نداده اند فکر کنم برایت نوشته بودم
که اکنون به روم نقل مکان کرده ام و فرصت بهتری دارم تا به آرشیوها سر بزنم
٠٦/ ١٠/ ٢٠١١
حسن عزیز
من پاسخ منفی از مدیران مرکز آرشیو زنان دینی سنت
لازار در پاریس در مورد لی سکیاوی دریافت نمودم
٧٠/ ١٠ / ٢٠١١
حسن عزیز
پاسخ آنان از این جهت منفی بود که هیچ مدرکی در مورد
لی اسکیاوی در آرشیو شان نیافته بودند همانطور که می دانی در آن سالها جنگ بوده و
ارتباط خاورمیانه با اروپا بسیار دشوار بوده است من از آن جهت با آنان ارتباط
برقرار نمودم چون جنازه آن خانم ایتالیایی را به دیر آنها در تبریز برده بودند به
همین دلیل گمان می کردم شاید در مورد حادثه توانسته باشند چیزی نوشته باشند زیرا
طبیعتا همه مسیونرهای کاتولیک باید در عرض چند ماه یکبار یا سالی یکبار در مرود
کار و امورات خود گزارشهایی به مرکز ارسال نمایند
١٢/١٠ / ٢٠١١
حسن عزیز
همه ی منابع نشان از این دارند که جنازه ی لی اسکیاوی
در گورستان مسیحیان در تبریز به خاک سپرده شده و همسرش به زبان ایتالیایی این جمله
را روی سنگ قبر وی نگاشته است " عزیز ترین کس ام لی به گرمی در
آغوشت می گیرم" Carissima
Lea ti abbraccio teneramente"
لیبیرا مازونی در نوشته اش در سال ٢٠٠٥ با عنوان لی اسکیاوی
٬ رازی در سرزمین والیسیا ٬ نیز به این جمله اشاره کرده است.