گنجینەء گرانبهای
ادبیات کرد
بقلم آقای محمد
قاضی
مقدمە
آقای مدیر محترم روزنامە وزین کوهستان – من یقین دارم کە
تا قبل از انتشار آن نامە گرامی اطلاعات مرکز نشینان و مردم سایر شهرستانهای ایران در بارە کردستان
محبوب و سایر مناطق کرد نشین ایران بسیار محدود و مختصر بود و نە تنها از ذخایر و نفایس ادبی این ملت
ایرانی الاصل و نجیب و از صفات پسندیدە و آداب و رسوم پاک و جوانمردانە ایشان بی
خبر بودند بلکە اصولا بنظر بربریت و توحش بآنان می نگریستند و برادران اصیل و شریف
کرد را جز مردمی غارتگر و بیابانگرد و چادرنشین نمیدانستند. این نظریە غلط و قابل
تاسف بر اثر دو موضوع بود: یکی سوء سیاست حکومت های وقت از زمان صفویە و بخصوص شاە
عباس جنت مکان(!) تا زمان زمامداری جناب آقای قوام السلطنە، کە الحق و الانصاف در
ایذاء و آزار نژاد پاک کرد هر یک گوی سبقت از سلف خود میربودند و در طول اینمدت
تاریخی روزی نشد کە ایلات نجیب و دلاور کرد را بدون هیچگونە گناە و تقصیری از
مراتع آبا و اجدادی خود بنقاط دور دست نرانند
و از لانە و خانە خود متواری و فراری ننمایند و سالی نشد کە حکومت پر
افتخار مرکزی لشکرکشی فاتحانە (!) بخاک کردستان نکند و پدران و مادران بیگناه را
بعزای جوانان ننشاند، مخصوصا در دورە بیست سالە حکومت پهلوی و دورە دمکراسی پس
از شهریور بجای اینکە نظری بفرهنگ و بهداشت و اقتصاد فلاکت بار این تودە شرافتمند و پاک کشور داشتە باشند و آنان را از
آن بدبختی و مذلت و فقر مادی و معنوی کە دارند نجات بخشند روءسای غیور و دلیرشان را در زندانهای قصر قاجار و شهربانی
مختاری محبوس ساختند و مردم بیچارە را هم بصدها فرسنگ دور از اوطان عزیز خود بردە
و با صد خفت و خواری پراکندە و متفرقشان نمودند کە شاید بعدها اثری از این نژاد
عزیز و محبوب کە یکی از مدافعین حقیقی و واقعی مرزهای ایران بودە وهست باقی نماند.
چون ملت مظلوم و ستمدیدە کرد برخلاف مردم سایر نقاط ایران هیچوقت دست بستە و مفلوک تن بزیر بار مظالم و
ستمگریهای دژخیمان مرکزی ندادە و همە وقت
تا آنجا کە مقدورش بودە در برابر
زورگوئیها و قلدریهای خانەبرانداز حکومت
های مرتجع دست باسلحە بردە و با آنکە
تاکنون هیچگاە موفق بە حفظ حقوق حقە خویش نگردیدە همیشە با کمال جوانمردی و شهامت
از خود دفاع نمودە است اینست کە خائنین حقیقی ملک و ملت یعنی وزرای بی تدبیر و
ژنرالهای برادرکش وقتی با این لجاجت و عناد تودە دلیر کرد مواجە میشدند هم بر فشار
ظلم و تعدیهای ناجوانمردانە خود میافزودند و آتش خشم و غضب خود را بیشتر بر سر
آنان می باریدند و هم شیپور تبلیغات کثیف خود را بلندتر نواختە این مردم بیچارە را
دزد و غارتگر و راهزن و یاغی و متمرد و وحشی بمرکز معرفی می کردند و بالنتیجە
احساسات خفتە و غاضی مرکز نشینان و مردم سایر نقاط ایران را بر علیە آنان بر می
انگیختند و همە را از تودە دلیر کرد روگردان میساختند.
موضوع دیگر نقض معنوی و مادی فرهنگ است کە علت العلل
کلیە بدبختیهای دیگر کشور نیز باز می باشد. این وظیفە وزارت فرهنگ است کە اطلاعات
و تحقیقات لازم در بارە ادبیات محلی و رسوم و عادات و آداب و سایر شئون اجتماعی
کلیە شهرستانها و طوایف و قبایل و ایلات مملکت تهیە و در دسترس علاقەمندان قرار
دهد و تمام ایرانیان را باوضاع و احوال و مفاخر و مظاهر اجتماعی یکدیگر آشنا سازد
و چون ایرانیان اصیل در واقع همان ایلات و
عشایر و قبایل مرزی هستند و مفاخر ملی از قبیل زبان و آداب و رسوم در میان آنان
پاکتر و خالصتر و بی شائبەتر از شهرنشینان باقی ماندە است از جمع آوری و تدوین
آنها برای تصفیە زبان آلودە فارسی و احیای ترادیسیون های ملی استفادە نماید
متاسفانە وزارت فرهنگ تاکنون کوچکترین قدمی در راە انجام و ایفای این وظیفە اساسی
و مهم خود برنداشتە است و بیگانگان هموارە در این امر واجب پیشقدم بودەاند.
حقیقتا مایەء کمال تاسف و نهایت خجلت و شرمساری است کە
یکنفر مستشرق انگلیسی یا آلمانی یا روسی یا فرانسوی بهر نظری کە باشد جلای وطن کند
و سالها در میان ایلات و عشایر و قبایل ایرانی با هزاران خطر جانی و مالی مواجە
شود و با تحمل هزاران رنج و مشقت بە تحقیق و تتبع در فرهنگ و آداب و سنن ایشان
بپردازد و نتیجە مطالعات و زحمات خود را بشکل گنجینەهای تاریخی و اجتماعی و ادبی
بکشور خود ارمغان نماید و ایران و
ایرانیان را با مفاخر سە هزار سالە شان بعالم معرفی نماید ولی ایرانیان خودشان از
بذل توجهات عالیە اولیاء فرهنگ (!) از حال هم بی خبر باشند و آنوقت یکنفر استاد
دانشگاە آنهم استاد در تاریخ و ادبیات کە نظیرش در کشور انگشت شمار است چنان از
اوضاع غافل و بی خبر باشد کە ملت کرد را فاقد تاریخ و ادبیات معرفی نماید و برای
آنان قدر و منزلتی در عالم علم و ادب نشناسد و هنوز بهمان چشم توحش و بربریت
بایشان بنگرد.
خوشبختانە از روزیکە روزنامە وزین کوهستان انتشار یافتە
قدمهای بلندی در معرفی جامعە کرد و تاریخ و ادبیات و سایر مظاهر ملی و مفاخر
باستانی این نژاد اصیل و نجیب برداشتە و با انتشار آثار ادبی شعرای کرد تا حدی
پردە ابهام و سوء تفاهم را از جلو چشم بی خبران بکنار زدە است ولی بعقیدە نگارندە
تنها این اندازە کافی نیست و باید بیش از
پیش در این راە مجاهدت کرد و مخصوصا تتبعات
و زحمات بیگانگان را برخ آشنایان جاهل و بیخبر کشید تا بلکە خجالت بکشند و از این
ببعد اقلا اگر خودشان در صدد تحقیق و
مطالعە در آثار باستانی و مفاخر علمی و ادبی برادران خود بر نمی آیند آنکار آثار و
شواهد گرانبهای آنان را را هم ننمایند و ذهن سایر برادران ایرانی را مشوب نسازند.
باری برخلاف تصور آن استاد ادبیات کە نفایس و ذخایر ادبی
را فقط در انحصار زبان فارسی حافظ میداند خوشبختانە زبان کردی نیز دارای گنجینە
گرانبهائی است کە متاسفانە بعلل فوق تاکنون از دسترس سایر برادران علاقەمند ایرانی
بدور بودە و بندرت اتفاق اتفادە است کە تشنگان ذوق ادب قطرەای از آن دریای بیکران
نوشیدە باشند.
آثار گرانبهای ادبیات کردی را بدو قسمت بسیار متمایز
میتوان تقسیم کرد:
اول آثار نظمی و نثری شعرای بزرگ اخیر کرد یا ادبیات جدید کە مانند آثار نویسندگان و شعرای زبان
فارسی عبارت از یک سلسلە دواوین و آثار نثری شعرای معروفی مانند نالی و شیخ رضا
و مصباح و مولوی و وفائی و احمد کور و ملا محمد کوئی و غیرە کە اغلب آنها در
بغداد بطبع رسیدە و گاهی نیز قطعاتی از آثار شعرای مزبور یا شعرای جدید کرد در
آن روزنامە گرامی منتشر گردیدە و در مجلات و روزنامەهای عراق نیز گاهی دیدە شدە
است.
گرچە آثار نظمی و غزلیات شیوای بعضی از این شعرای
عالیمقام بقدری زیبا و دلچسب است کە لازم است کتابها در بارە آنها نوشتە شود ولی چون نظر نگارندە بحث در این باب نیست
بمختصر اشارەای اکتفا کردە و میگذرم فقط
این نکتە را متذکر میگردم کە بسیاری از این استادان شعر کردی حتی بزبان فارسی و
عربی نیز آثاری از خود بیادگار گذاشتەاند کە در فصاحت و بلاغت پای کمی از آثار
کردی ایشان ندارد و استادی و احاطە انان را در زبانهای دیگری غیر از زبان مادری
خودشان میرساند.
دوم- بیتهای کردی یا آثار کلاسیک ادبیات کرد عبارت از یک سلسلە درامهای
مهیج یا حماسەهای قهرمانی و عشقی و ملی است کە زیبائی و ملاحت و شیرینی آنها از حد
وصف خارج است.
مجموعە این بیتها و حماسەهای ملی تشکیل ادبیات قدیم کرد
را میدهد و وجە تمایز آنها با آثار شعرای جدید کرد اینست کە: اولا در بیشتر آنها
نثر و نظم مخلوط است،
ثانیا- قسمتهای منظوم آن بوزن عروضی نیست بلکە بطرز
سیلابی یا هجائی است و در اغلب موارد نیز تعداد سیلابهای مصرعی با مصرعی دیگر
مساوی نمیباشد و فقط وحدت قافیە است کە صورت شعر بودن آنها را محفوظ داشتە است.
ثالثا- قسمتهای منظوم بآهنگ های بسیار غم انگیز و محزون
موسیقی کردی از قبیل لەلە و حیران و غیرە
خواندە می شود و چون در میان قبایل و ایلات کرد حتی عشق نیز با قهرمانی و دلاوری و شجاعت و رشادت توام است بیتهای
مزبور بهترین غزلیات عاشقانە ایست کە جوان کرد میتواند برای نرم کردن دل سنگ معشوق
خود بروی فرو خواند و او را مست و شیدا از خود بیخود کند. لحن آهنگ های لەلە و
حیران کە قالب منحصر بفرد بیتهای کردی است بقدری غم انگیز و مهیج است کە حتی
چوپانان نیز وقتی در نی محزون مینوازند گوسفندان زبان بستە را از چرا باز میدارند.
رابعا- آن سلاست و روانی کە در بیتهای کردی عموما از
سینە و دل کردهای حقیقی و ساکنین سادە و بی آلایش کوهستانهای باطراوت و صفای
کردستان برخاستە است آلودگی و اختلاط با زبانهای بیگانە بسیار کم پیدا کردە و اگر
هم لغات اجنبی در آن دیدە میشود شاید بر اثر تحریفاتی است کە بعدها بعمل آمدە است.
برعکس چون شعرای جدید تحت تاثیر ادبیات بیگانە قرار
گرفتەاند لغات و کنایات و استعارات و تشبیهات زیادی از دیگران اقتباس کردە زبان
شیرین کردی را از آن سلاست و شیوائی اولیە قدری منحرف کردەاند بطوریکە بیتهای کردی
را حتی چوپانان و دهقانان بیسواد نیز میتوانند بفهمند در صورتیکە معنی اشعار نالی
و شیخ رضا و احمد کور را همە نمی توانند
درک کنند.
خامسا – برخلاف اشعار شعرای جدید گویندە و سرایندە
بیتهای قدیم مشخص و معلوم نیست و تاریخ
تالیف آنها نیز نامعلوم میباشد این ابیات را فقط پیرمردان باذوق و شوریدە حال ایلات
کرد بخاطر دارند و سینە بسینە باخلاف خود منتقل مینمایند.
تا آنجا کە نگارندە اطلاع دارد دانشمندان ایران و بخصوص
وزارت فرهنگ هرگز در صدد جمع آوری و تدوین این آثار نفیس برنیامدەاند.
سادسا- زمان تالیف و تصنیف هیچ یک از ابیات کردی معلوم
نیست ولی قدیم ترین آنها از لحاظ زمانی کە قهرمانان بیت در آن زندگی میکردەاند
گویا بیت دمدم باشد کە مربوط بە زمان شاە عباس کبیر و جنگهای قهرمانی احمد خان لپ
زرین رئیس یکی از ایلات دلاور کرد با آن پادشاە است.
و جدیدترین آنها بیت باپیرآقا پدر حمزە آقا رئیس ایل
منگور است کە از شصت سال تجاوز نمی نماید.
از میان تمام مستشرقینی کە در راە
احیای آثار ادبی کرد رنج فراوان کشیدەاند اسکار مان (Oskar-Mann) مستشرق آلمانی بیش از همە شهرت
دارد. این خدمتگذار بزرگ فرهنگ ایرانی در ١٩٠١ از دیار خویش بعزم خوشەچینی از خرمن
دانش شرق حرکت کردە پس از مدتی توقف در کرمانشاهان و کردستان بە مهاباد آمد و در آن شهر کە امروز مرکز نهضت مترقی و آزادی
خواە حزب دموکرات کرد است بە تحصیل زبان کردی همت گماشت.
معلم او در آموختن زبان کردی
بطوریکە خود در مقدمە کتابش مینویسد عموی نگارندە بودند کە در آنزمان در مسجد شاە درویش
بتحصیل علوم قدیمە اشتغال داشتند و امروز نیز کە در قید حیات اند از شخضیتهای
برجستە علمی و از صاحبمنصبان عالی رتبە وزارت دادگستری و مستشار دیوان عالی تمیز
می باشند.
باری اسکارمان بعموی نگارندە
تدریس انگلیسی میکرد و در نزد او کردی میآموخت تا دو سال گذشت و بقدری در پیشرفت
این منظور کوشید کە در ظرف دوسال زبان کردی را با همە اشکالاتش بخوبی فرا گرفت و
گرچە نتوانست لهجە مهابادیان را کاملا تقلید نماید و بتمام معنی مثل یک فرد کرد
صحبت کند ولی در محاورە و گفتگوی معمولی روزانە کلمە یا جملەء نبود کە برای وی
مشکل و غیرقابل فهم باشد،
پس از آموختن زبان کردی لهجەء
مهابادی اسکارمان در صدد برآمد کە بتدوین و جمع آوری آثار زیبای کرد همت گمارد و
خدمتی بادبیات باستانی کردستان بنماید و برای این منظور از معلم کردی خود و چند
نفر از نکتە سنجان قوم کمک خواست.
مشاورین اسکارمان بهمان نحو کە
نگارندە در مقدمە این مقالە یعنی در شمارە قبل، بنظر خوانندگان گرامی رساندم تقسیم
بندی آثار ادبی کرد را بە بیتهای باستانی و دواوین شعرای جدید کرد تشریح نمودند
ولی آن مستشرق دانای سخن شناس اصالت و زیبائی و لطف کلام را در بیتهای باستانی
یافتە جدا خواستار جمع آوری و تدوین آنها گردید و برای نیل بهدف دانشمندانەء خویش
وعدە نثار جان و مال داد.
بیتهای باستانی کردی را هرکسی
نمیدانست و در سینە هر نامحرمی پیدا نمی شد.جستجو کردند تا دو نفر پیرمرد زندە دل
را سراغ گرفتند. یکی رحمن بکر از ایل منگور کە هفتاد و اندی از سنین عمرش گذشتە
بود ولی هنوز شاداب و خرم در کوهستان آسمان سای گاگش زندگی میکرد و دیگری میرزا
اسکندر کە در میان اهل دە بوکری می زیست و دسترسی بوی چندان مشکل نبود.
البتە پیرمردان دیگری نیز در میان
ایلات کرد وجود داشتند کە بیتهای باستانی کرد را چون گنجی در سینە پنهان ساختە
بودند ولی هیچیک باشتهار و معروفیت رحمن بکر و میرزا اسکندر نبودند و شاید هیچکدام
نیز تا آنحد تسلط بر محفوظات خویش نداشتند و باندازەء آندو نفر متبحر و ورزیدە
نبودند.
اسکارمان با اهدای مبلغی گزاف هر
دو را بمهاباد دعوت کرد.میرزا اسکندر کە جوان تر از رحمن بکر و از مهاباد نیز
آنقدر دور نبود دعوت ویرا پذیرفت و
بمهاباد آمد ولی رحمن بکر بعلت پیری و شکستگی و شاید برای اینکە در لحظات آخر عمرش
نیز نمیخواست بهر قیمتی شدە از کوهستان های پر طراوت گاگش دست بردارد از قبول دعوت
مستشرق آلمانی سر باز زد. اسکار مان مجبور شد بە مصداق: " هرکە را طاوس باید
جور هندوستان کشد" خود باتفاق میرزا اسکندر و معلم زبان کردی خویش رنج سفر را
بر خویشتن هموار سازد و شخصا بمحضر استاد بشتابد.
دیری نگذشت کە پیرمرد دل زندەء
کرد مهمان دانش پژوه آلمانی و همراهان او را در دامنەهای بهشت مانند کوهستان گاگش
پذیرفت و چنان از درچشمە گهربار محفوظات گرانبهای خود سیرابش کرد کە خستگی و رنج
چند روزەء سفر را از یاد وی برد.
اسکارمان بهمت و هدایت و کمک رحمن
بکر و میرزا اسکندر بسیاری از بیتهای کرد از قبیل " مم و زین " و "
دمدم" و " لاس و خزال" و " ناصر و مالمال" و "
برایموک و فرخولە" و " بیتی زنبیل فروش" و " لشکری" و
" خزیم" و غیرە را کە هر یک داستانی زیبا و مهیج و حماسەای پر شور و غم
انگیز و ملی است جمع آوری و تدوین کردە و با یک دنیا سپاس گذاری و خجلت از آنهمە
مهمانوازی کردی بە مهاباد بازگشت.
این نکتە را نیز نباید ناگفتە
گذاشت کە رحمن بکر و میرزا اسکندر با همە اصرار و ابرام مستشرق آلمانی نە تنها
دیناری بعنوان مزد و پاداش قبول نکردند بلکە در طی این مسافرت علمی کە بیش از
چهاردە ماه و اندی بطول انجامید نگذاشتند حتی یکشاهی از جیب خود خرج نمایند.
اسکارمان با یک مجموعە نفیس کە
پیشینیانش هرگز بفکر جمع آوری و تدوین آن نیفتادە بودند بە مهاباد مراجعت کرد و
مدتی نیز در آن شهر بکمک میرزا اسکندر و عموی نگارندە بدورە و مراجعە بآثار
گردآوردە پرداخت تا اگر اشتباهی در فهم اشعار مشکل داشتە باشد برطرف نماید.
در شمال مهاباد رودخانەء کوچک
زیبائی است کە بشکل مارپیچ از آن شهر میگذرد و در بسیاری از نقاط بیشەهای باصفای
مهاباد بید چهرە شفاف آسمانی او را در جامەء سبز رنگ برگهای خود می پوشانند. اسکار
مان کە مردی شاعر مشرب و باذوق بود، دورە آثار گردآوردە را باتفاق معلم خود و
میرزا اسکندر در زیر آن درختان باصفا و در ساحل آن رودخانە زیبا انجام میداد.
عموی گرامم برای من تعریف کرد کە
روزی کە بعادت مالوف در زیر درخت بیدی در ساحل نهر نشستە بودیم و اسکارمان داستان شورانگیز و زیبای " لاس
و خزال" را دورە میکرد بجائی رسید کە " خزال" از عاشق شیدای خود
"لاس" گلە عاشقانە آمیختەء با
هزاران ناز و عشوە میکرد و " لاس" پاسخ معشوقە شهرآشوب خود را باتضرع و
التماس قهرمانانە توام با پوزش و استرحام میداد.
زیبائی و لطف کلمات و سادگی
روستائی و بی تکلفی وطبیعی بودن جملات منظوم بقدری در مستشرق آلمانی محروم از
طبیعت موءثر افتاد کە بی اختیار از جای برخاستە همچون کسی کە بر اثر یک تحول
ناگهانی و یک انقلاب درونی غیر مترقبە دیوانە شدە باشد در ساحل رودخانە بنای
رقصیدن گذاشت و گفت:
" شما کردها قدر این منظومە گران بها را نمیدانید، خدا علیم است کە نە "
شکسپیر" و نە "دانتس"(!) و نە " گوتە" و نە "
شیلر" و نە " هوگو" و نە " لامارتین" و نە "
پوشکین" هیچ کدام بە این لطف و زیبائی شعر نساختەاند ..."
اسکارمان دورە خود را بپایان
رسانیدە آمادەء حرکت بآلمان گردید و معلم کردی خود را بپاس کمک های گران بهائی کە
در یاد دادن زبان کردی و تدوین آن مجموعە نفیس بوی کردە بود با خود بآلمان برد .
بمحض ورود بە برلن تمام آن بیتهای باستانی را بزبان آلمانی ترجمە کردە قبلا متن
کردی را با یک مقدمە کوچک و یک رسالەء مختصر راجع بە صرف و نحو زبان کردی بخط
لاتین و سپس ترجمە آلمانی چاپ و منتشر نمود.
رسالەء راجع بدستور زبان کردی و
مقدمەء متن کردی ابیات بزبان آلمانی نوشتە شدە و بامتن کردی آن مجموعا بنام
Der Mukri Mundart موسوم است در دست نگارندە می
باشد.
عموی نگارندە تحصیلات خود را در آلمان در رشتە حقوق بپایان رسانید و پس از اخذ گواهی
نامە دکترای حقوق در وزارت امور خارجە و در سفارت ایران در آلمان بسمت دبیری
استخدام گردید و سالها در برلن اقامت داشت تا در سال ١٣٠٦ یا ١٣٠٧ کە مرحوم داور
سازمان جدید عدلیە را ایجاد کرد او را نیز بعدلیە انتقال دادە بە طهران فراخواند و
اینک بطوریکە گفتە شد مستشار دیوان عالی تمیز است و آنکە در برلن کتابخانە بسیار
کامل و زیبائی داشت چون احضار معظم لە بطور ناگهانی انجام گرفت قادر بحمل آن بە
تهران نگردید و بعدها نیز وسیلەء برای نقل آن کتابخانە نفیس نیافت و اکنون شاید بر
اثر جنگ اخیر بکلی از بین رفتە باشد.
من در تهران نسخەء از این کتاب
نفیس ندیدەام و نسخە موجودە خود را نیز از جناب قاضی محمد رهبر و پیشوای حزب
دموکرات کردستان بیادگار دارم.
تفصیل آنکە نگارندە در اوان کودکی
در دبستان سعادت مهاباد تحصیل میکردم. در آن ایام چون همیشە در خدمت قاضی بودم
کتابهای او را زیاد مطالعە میکردم و در میان آنهمە کتب قدیمە و جدیدە کتاب اسکار
مان بیش از همە مرا بخود مشغول می داشت. درست در همان زمان جوان هنرمندی بنام
عبدالرحمن گیو از بیروت بمهاباد بازگشتە و در جستجوی کار مناسبی برای خویش بود من
در نزد آن جوان چند ماهی زبان فرانسە را تحصیل کردم و بدینجهت خواندن و استفادە
کردن از کتاب اسکارمان کە بزبان کردی و خط لاتین نوشتە شدە بود کار آسانی بود.
بعدها کە بە تهران آمدم و در سایە
لطف و عنایت عموی گرامم در دبیرستان دارالفنون تحصیل مینمودم سالی در کلاس سوم یا
چهارم متوسطە شاگرد اول یا دوم شدم و این موفقیت را بجناب قاضی محمد کە علاقەء
بسیار بە پیشرفت تحصیل من داشت مژدە دادم جناب قاضی خواست جایزەای بمن بدهد و مرا
در تعیین جایزە و کمیت و کیفیت آن مخیر گذاشت. من هنوز لذت و لطف کتاب اسکارمان را
فراموش نکردە بودم لذا بدون تردید آن کتاب را برگزیدم و ارسال آن را از جناب قاضی
خواستار گردیدم و از آنزمان تاکنون چون هدیە نفیسی بە یادگار زمان تحصیلی خود نگاه
داشتەام.
بسیار جای تاسف است کە نقصی در
این نسخە مشاهدە میشود و آن این است کە اولا تا صفحە ٢٨٨ بیشتر ندارد و بقیە کتاب
افتادە است و معلوم هم نیست کە چقدر از آن ناقص میباشد. ثانیا از وسط کتاب نیز در
داستان " مم و زین" چند صفحە یعنی از صفحە ٣٣ تا پایان ٤٨ افتادە است.
ولی بسیار جای خوشوقتی است کە در سایر داستانها و بیتها نقصی پیش نیامدە است.
از شمارەء اتیە ببعد از داستان
حماسی و عشقی " لاس و خزال" شروع می کنم و عین متن کردی آنرا با ترجمە
فارسی از نظر خوانندگان گرام میگذرانم و امیدوارم کە این خدمت ناچیز حقیر مورد
قبول و پسند ارباب ذوق و هنر قرار گیرد و چنانچە بخبط و اشتباهی برخوردند استدعا
دارم تذکر فرمایند کە هم موجب کمال تشکر و امتنان و حق شناسی اینجانب و هم باعث
تکمیل و رفع نقص این مجموعە گرانبها خواهد شد. " تا چە قبول افتد و چە در نظر
آید"
راجع بە مستشرقین دیگری کە در احیای آثار منظور و منثور کردی زحمت کشیدەاند بعدها
در مقدمە ترجمەء داستان " مم و زین" سخن خواهم گفت و فعلا مقدمە را
بهمین جا پایان می بخشم.
بیت اول- لاس و خزال
لاس و خزال از زیباترین و مهیج
ترین حماسەهای ملی کرد و روح قهرمانی و دلاوری کردان را بە بهترین وجهی نشان
میدهد. مهمترین نکتەای کە در داستان لاس قابل توجە است اینست کە نطفە این قهرمان
ملی بر پشت شیر بستە شدە و شاید در هیچ یک از داستانهای حماسی دیگر عالم نظیری
برای آن نتوان یافت. این داستان شیرین از دو قسمت مرکب شدە قسمت اول سرگذشت پدر
لاس تا حین تولد لاس و قسمت دوم داستان عشقبازی و نبردهای قهرمانانە او است کە اصل
بیت را تشکیل میدهد.
قسمت اول را نگارندە علاوە بر
آنچە در کتاب اسکارمان دیدە و خواندەام بطرز دیگری نیز از زبان همشهریان خود
شنیدەام کە اختلافاتی با کتاب مستشرق آلمانی دارد بدینمعنی کە نام پدر و مادر لاس
را غیراز آن شنیدەام کە در کتاب اسکارمان نوشتە شدە و بعلاوە مسموعات نگارندە کامل
تر و مهیج تر از منقولات اسکارمان است و چون ناگزیر از نقل کلیە مطالب مربوط بداستان لاس و خزال می
باشم قبل از اینکە متن کتاب اسکارمان را منتشر کنم داستان پدر لاس را تا زمان انعقاد نطفە او بر
پشت شیر همانگونە کە شنیدەام در اینجا
میاورم ضمنا برای اینکە از راوی داستان نیز قدردانی و تشکر کردە باشم ناگزیرم از
نظر کمکی کە بە تکمیل نوشتەهای نگارندە کردەاند اسم شریفشان را بخوانندگان عزیز
بگویم. راوی داستان آقای ترجانی زادە از علمای معاصر و دانشمند کرد هستند کە اکنون
در تهران اقامت دارند و جای خوشوقتی است کە وزارت فرهنگ از وجود فاضل ایشان
استفادە میکند و دبیری یکی از دبیرستانهای پایتخت را بایشان محول نمودە است – باری
آقای ترجانی زادە داستان پدر لاس را چنین
حکایت کردند:
صوفی یکی از روسای ایل بالک مردی بود دانا، قوی هیکل و
نجیب و با آنکە پنجاە و سە سال از سنش گذشتە و زمستان عمر بر سر و رویش باریدن
گرفتە بود ولی بگرمی تابستان و صفای خاطری بخرمی و طراوت بهار داشت. روزی کە دور
از ایل و خاندان خود یکە و تنها بر اسب سفیدی سوار شدە و از کنار چشمەساری میگذشت
چشمش بە یکدستە دختران ماەپیکر افتاد کە هر یک کوزەای بر دوش دارند و برای آوردن
آب بچشمە میروند صوفی بدنبال آنان بکنار چشمە آمد و از دخترک بلند بالای پریشان
گیسوئی کە دین و دل از کفش بریدە بود آب خواست دخترک مغرور با چشمان سیاه و فتان
خود سرتاپای مرد پنجاە سالە را نگریست و با بی اعتنائی و سردی خاصی کە از صفات
برجستە پریوشان طناز و ستمگر است روی زیبای خود را از او بگرداند و وقعی بە تقاضای
آن تشنەلب دلسوختە نگذاشت. صوفی از اینهمە سردی و ناز و کرشمە جگرسوز دلبر سخت
متاثر گردید بیچارە نمیدانست کە تمام پرندگان خوش خط و خال را صیادان ماهر با دام
سفید میگیرند بجز این طیر خوش خط و خال و خوش اطوار کە نامش زن است و هرگز بدام
سفید نمی افتد و از سر و روئی کە زمستان پیری بر آن باریدە باشد گریزان است و تنها
خط و خال سیاە جوانان رعنای بلند بالا است کە او را بدام می آورد.
صوفی چنان متاثر و رنجیدە خاطر گردید کە سوگند یاد کرد
بازای این تشنگی ظالمانە چشمە آب حیات لبهای نوشین او را برای همیشە متعلق بخود
سازد و داغ این بی اعتنائی و سردی را بر دل سرد و سنگ او بگذارد ولی تا آن نازنین
با دست خود بند شلوارش را نگشاید کام دل از او نگیرد.وقتی دختران از چشمە بازگشتند
سوارە دنبال آنان رفت تا آشیانە آن کبوتر وحشی را یاد گرفت و پس از تحقیق و تفحص
از اصل و نسب آن ماەپارە معلومش شد کە از خانزادگان است.
صوفی چون از روسای طراز اول ایل بالک بود و بعلاوە شخصیت
و رشادت و دلاوری او مورد احترام و ستایش مردان قوم بود وقتی بخواستگاری دختر
فرستاد با روی گشادە افتخار دامادی مرد چون او را پذیرفتە و خانزادە خانم را با
تحف و هدایای بسیار برسم جهیز بوی تقدیم داشتند. صوفی پس از برگزاری مراسم جشن
عروسی بلافاصلە عروس را برداشتە بمیان ایل خود رفت و در آنجا جشن مفصلی بافتخار
این عروسی برپا کرد و افراد ایل سر و جان در قدم رئیس محبوب خود و عروس زیبای او
نثار نمودند.
هفت سال از این عروسی مجلل گذشت ولی صوفی هنوز داماد
نشدە بود زندگی این هفت سالە بقدری بسردی و خشگی گذشت کە خانە پرشکوە و جلال شوهری
چون صوفی دلاور بر آن دختر مەپارەء دلفریب چون زندان مینمود. در این هفت سال هرگز
تبسمی بر لبان عروس و داماد ننشست و هرگز سخنی از مهر و محبت از لبهای خشک و بی
مهر آنان بیرون نیامد وهرگز نگاهی از دلداگی و شور و علاقە بهم نکردند . روز تا شب
صوفی برتق و فتق امور ایل و مشکلات زندگی مردم می پرداخت و عروس زیبا روی کدبانوی
خانە بود و با اینوصف هرگز ذرەای از تجلیل و احترام یکدیگر غفلت نورزیدند . راستی
چە زندگانی مرموزی داشتند.
یکروز هوای دیدار پدر و مادر و خواهر و برادر بر سر آن
دخترک ماه جبین افتاد و این نکتە را با شوهر خویش در میان نهاد و از او رخصت طلبید
و ضمنا چون راه هم دراز و هم پر خطر بود خواستار گردید کە سوارانی چند بهمراهی او
بفرستند. صوفی مسئول او را اجابت کرد ولی همراهی او را شخصا بعهدە گرفت و خانزادە
خانم نیز ظاهرا از این مرحمت اظهار خوشوقتی نمود.
زن و شوهر صبح یکروز بهار بار سفر بربستند و براه
افتادند . صوفی بزن فرمان داد کە از جلو حرکت کند و بهیچ وجە اجازە ندارد بعقب
برگردد بعلاوە بوی گوشزد کرد کە ممکن است در راە با مخاطرات و بلاهای ناگهانی
تصادم کنند کە خود بە تنهائی از عهدە رفع آنها برخواهد آمد ولی او حق ندارد حتی یک
کلمە از ماجرای بین راه را برای پدر ومادر خود تعریف کند و در این بارە میگفت:
" هنرهای صوفی هر قدر هم عالی و درخشان باشد زن او حق ندارد برخ خویش و
بیگانە بکشد زیرا چنین عملی در نزد آنان حمل بر خودستائی خواهد شد و صوفی مردی
نیست کە از هنرهای خود برخود ببالد و یا از خودستائی خوشش بیاید."
در راە همانطوریکە پیش بینی کردە بودند بمخاطرات بسیاری
برخوردند کە اگر از یکایک آنها سخن گوئیم موجب اطلالە کلام خواهد شد و شاید خاطرات
این سفر دراز از نظر ترس و وحشت عروس و رشادت و شجاعت بی بدیل صوفی کم از خاطرات
هفتخوان رستم نباشد ولی صوفی هنرمند قوی پنجە بر تمام آن مشکلات طاقت فرسا غالب شد
و بالاخرە پس از یکماه و اندی راه پیمائی بمقصد رسیدند.
از شعف و سرور خارج از وصف پدر و مادر و کسان عروس کە پس
از هفت سال جگرگوشە شیرین و زیبا و داماد محترم و پهلوان خود را میدیدند هرچە بگویم
کم است. همە انتظار داشتند کە دختر نازنینشان فرزاندان برومندی در این مدت مدید
ببار آوردە باشد ولی نە تنها فرزندی پیدا نکردە بود بلکە وقتی مخفیانە بە پدر و
مادر خود اطلاع داد کە در ظرف این هفت سال هنوز دختر ماندە است و کوچکترین علقەء
زناشوئی واقعی بین او و شوهرش برقرار نبودە همە از تعجب بر جای خود خشک شدند.
پدر و مادر عروس یقین کردند کە صوفی مرد نیست و یا فاقد
هنر مردانگی است و از این حیث از انتخاب چنین داماد یاوەای سخت پشیمان شدند ولی
عروس سیمین بدن کە در بین راە آنهمە مردانگی و شجاعت از شوهر خود دیدە بود هرگز
نمیتوانست چنین تصوری بخاطر خود خطور دهد و از طرفی این بی اعتنائی و سردی شوهرش
را نیز نمیدانست بە چە حمل کند.
خانزادە خانم پسرعموی نحیف العقلی داشت کە با همە جوانی
و زیبائی پسرک احمقی بیش نبود .این جوان سبکمغز آرزوی ازدواج دختر عموی ماهپارە
خود را سالها بود در دل میپروراند و با آنکە همچون صوفی حریف نیرومندی را در برابر
داشت هنوز کاملا مایوس نشدە بود. پدر و مادر خانزادە خانم نیز از روزیکە پی
بسرنوشت اسف انگیز دختر خود بردە بودند در
صدد برآمدند بهر حیلەای شدە شر صوفی را از سر دخترشان بکنند و آن پریچهرە را بە
جوانک خودخواه بدهند.
قضا را در همان اوان در بیشەای کە مجاور دە بود شیر
درندەای پیدا شد کە در ظرف دو روز چندین هیزم شکن بدبخت و سە چهار راس گاو و
گوسفند آبادی را درهم شکست. آوازەء این بلای ناگهانی چنان در دە پیچید کە کسی از
ترس خواب و آرام نداشت . پدر زن صوفی کە رسیدن چنین بلای خانمانسوزی را برای عملی
ساختن نقشە خود از خدا میخواست تصمیم گرفت بهر زبانی شدە صوفی را فریب دهد و بجنگ
آن شیر وحشتناک بفرستد.
عصر همانروزیکە صوفی آهنگ بازگشت بدیار خود کردە بود پدر
زنش بحضورش آمد و او را بجنگ شیر ترغیب کرد.صوفی بدون کوچکترین تاملی دعوت وی را
پذیرفت و هنوز غروب نشدە بود کە سلاح رزم پوشیدە و بطرف بیشە رفت. پدر زن از شادی
در پوست نمی گنجید ولی زن صوفی کە شوهرش را در حین رفتن بە بیشە ندیدە بود سخت
نگران بود.
صبح زود وقتی کە خبری از صوفی نشد پدر و مادر خانزادە
خانم با حضور دختر خود و پسر عموی سبکمغز انجمنی تشکیل دادند و از مرگ حتمی صوفی
سخن گفتند. پدر از مرگ دلیرانە داماد خود بدخترش هم تبریک گفت و هم تسلیت داد و در
ضمن او را تشویق کرد کە با پسر عموی خود کە سالها دلباختە و مفتون و شیدای او بودە
ازدواج نماید. دختر خان در عین حال کە مرگ شوهرش را باور کردە بود در تحت تاثیر
وسوسەهای شیطانی نزدیک بود بازدواج پسر عموی خوشگل و خوش سیمای خود تن در دهد کە
در این اثنا موشی از سوراخ اطاق بیرون آمدە از پهلوی مادر او گذشت و آن خانم
بیچارە را متوحش ساخت.پسر عموی نادان از جا پریدە نعرە زنان دم موش را گرفت و بر
زمین کوبید و گفت: " دختر عموی عزیزم، چرا بمن شوهر نمیکنی، من جوان دلیر و
بی باکی هستم و دشمنان ایل را اینگونە بخاک سیاە می نشانم." ...
پسرک احمق چنان براین شجاعت و زورآزمائی خود بالید و غرید کە عرصە را بر همە تنگ
کرد.خانزادە خانم کە تا آنروز کلمەای از داستان دلاوریها و شجاعتهای بی نظیر صوفی
بخانوادە خود نگفتە بود مثل کسی کە از خواب گرانی
بیدار شدە باشد یکمرتبە پی بمردانگی و علو طبع و آزادگی صوفی بردە جانش از
تلف شدن چنان شوهر نازنینی سوخت و ماجرای بین راە را با پدر و مادر خود در میان
نهاد، سپس سراسیمە از جا پریدە همچون دیوانە زنجیر گسیختە رو بە بیشە نهاد تا جسد
همسر پهلوان خود را بیابد و پس از مرگ نیز بر هزاران همچون پسر عموی بزدل و مغرورش
ترجیح دهد.
وقتی وارد انبوە درختان شد چشمش بنعش کوە پیکر شیر افتاد
کە در خون خود غلطیدە بود.
صوفی نیز مجروح و خونین بر پشت شیر افتادە بود و آثار حیات در سیمای مردانەاش دیدە
نمیشد. خانزادە خانم صوفی را کشتە پنداشتە زار زار گریست ولی ناگهان یک فکر شیطانی
بمغزش راە یافت کە آرام نتوانست بگیرد. بیچارە هفت سال بود زن صوفی شدە و هنوز
دختر ماندە بود و بهمین جهت او نیز مانند پدر و مادرش در مردانگی صوفی با همە زور
و شجاعتش تردید داشت حال در درون بیشە خلوت و انبوهی نعش او را در برابر خود میدید و بهتر از این مکانی
برای آزمایش تصور بیجای خود نمی یافت تا اقلا این راز ابدالدهر بروی مکتوم نماندە
باشد.
عروس با همە حجب و حیائی کە داشت دست برد و بند ازار
صوفی را بگشود، صوفی کە از کثرت تقلا و زورآزمائی با حریف قوی پنجەای چون شیر خستە
و کوفتە شدە و بر پشت شکار خود بخواب رفتە بود چشمان خون آلودش را آهستە بگشود و
چیزی را کە هفت سال تمام چشم براە دیدنش بود بچشم خود دید. خانزادە خانم با دست
نازنین خود بند ازارش را گشودە بود.
صوفی دلاور دیگر اهمال و خیرە سری را جایز ندانستە مچ
سفید و قشنگ عروس را گرفت و پشت شیر بخون آغشتە را حجلەگاە دامادی کرد و کام دل از
آن نازنین برگرفت و سپس داستان لب چشمە سار و آب خواستن و کبر و ناز او را پس از
هفت سال برخش کشید و خود را بزنش شناساند.
خانزادە خانم از این انتقام عاشقانە لذت برد و برسم پوزش بپای صوفی افتاد.
لاس پسر صوفی و خانزادە خانم بود و نطفە او در همان
صبحگاه قهرمانی بر پشت شیر بستە شد.
این بود داستان بوجود آمدن لاس از قول آقای ترجانی زادە
حال متن نوشتە اسکارمان را با ترجمە آن از نظر خوانندگان عزیز میگذرانیم.
حال بە نقل نوشتەء اسکارمان با ترجمە فارسی آن می
پردازیم:
احمد آغای بالکی
چی کری نبو. محمود آغا برای وی بو اویش چی نبو. هردوک ژنیان حامیلەدار بو.
خولا لاسی دا بە احمدآغای، خانزادیشی دا بە محمودآغای.
لەکیان مارە کردن لاس و خانزاد. دایکی لاسی نیوی شمە بو.
دە سالان احمدآغا وەکوت (١)مردی پە ندەکرد. شەرەک یاغی
بو، پیاوی دشکاند، دیخوارد. احمد آغا کوتی: " یان دەبە امنیش بخوا، یان آو
شەرەی دەکوژم." چوار سال بو شمەی هنابو ایلاقی نە دەکرت.
کوتی: " بوچی ایلاقی من ناکی؟.." کوتی هتا بە
دەستی خوت دوخینم نەکیەوە امن اتو ایلاقە ناکەم. احمد آغا سرو برگی پوشی چووە زک
شەری. شەر دەستی بە دعوایە کرد دەگلی، خولا فرصتی احمد آغای دا شەرخست . هلاتە سری
سری بری. ماندو بو لە سەر پشتی شەرەکی نوست خوی لە کوت. لە خلکی بوە شین و گریان.
گوتیان:
" شەر احمدآغای کوشت." ژنەکە کوتی: امن دەچم یان دەبە امنیش بکوژە یان
تولەی احمد آغای دەکەموە. ژن دەستی دا خنجرە چووە زگ شەری اگر چو تمشای کرت؛ شەر
کوتبو، احمدآغا لە سری درەژ ببو (٢) کوتی واللە اوە شەر شکاندویەتی لە سر پشتی خوی
داناوە تمشای کرت سری شیری براوە.احمد آغا خوی لە کوتبو. کوتی خولاکی ایلاقی من
ناکا بزانم پیاوە یان پیاو نیە. دوخینی کردوە.
احمد آغا چاوی هلەنا تمشای کرت، ژنەکی دوخینی دەکردوە.
انجا هلاتە سری لە سر پشتی شەری گای. انجا لاس لە سر پشتی شەری گوراوە هلستان هاتنوە
مالە.
خانزادە خان و لاس لەک مارە کرابون. هتا دوازدە سالان دە
پاشان احمد آغا مرد، محمود آغا مرد. شش سالان تازیەی احمد آغای و محمود آغای بو.
پاشی شش سالان چو بو جلبی، چو بو نەو عەلی ممودینیان. لەوی چاوی بە خزالی ملا
نبییان کوتبو. هاتوە کوتی: لاسە شور، عمرد بە هیچە چووە، کوتی بوچی وا دەلەی؟ کوتی
مال خرانبو، اورو خزالی ملا نبییانم دیوە دەگل روژە دەعوایە دەکا. ایدی هر او بو
تو چاکە. لاس هلستا ولاتی بالکانی بەجە یشت
چو نەو عەلی ممودیینیان چاوی بە خزالە بکەوە. اگرچو لەوە دابەزی جلویان گرت
و ولاغەکیان بستەوە.
بو خوی چوە خذمت ملا نبی . کوتی ها بابم کوەندری؟ کوتی
قربان هاتومە نوکری یە. کوتی خلکی کوەی، کوری کەی؟. کوتی قربان لە گرمەنە هاتوم.
ملا نبی کوتی: احمدآغا و محمودآغای بالکی دناسی؟. کوتی قوربان خەر خلکی عەلی وان
نیم. کوتی قنەداری دەتوانی بکەی؟: کوتی بلە قوربان دەتوانم. کیسە و قنەیان دایە.
لاس بو بە قنەداری ملا نبی.
دە شوانی قنە تەکرت. روژەکی خزال هات بە پەش چاوی دا.
لاس کوتی اوهە کەیە؟! کوتیان اوهە خزالی ملانبییانە.
لاس دەلە:
------------------------------------
(١)وەکوت در اینجا غلط است و مینایستی بگوید وەی کوت
(٢)ببو غلط است و می نایستی بگوید بو بو
احمد آقای بالک پسری نداشت. محمود آقا برادر او بود. او
نیز فرزندی نداشت. هر دو زنشان حاملە بود. خداوند لاس را بە احمدآقا بخشید و خانزاد را بە محمود آقا. خانزاد را بعقد لاس
درآوردند. مادر لاس نامش شمە بود دە سال تمام احمد آقا بدنبالش افتاد ولی شمە باو
شوهر نمیکرد. شیری بعصیان پرداختە بود و مردان را در هم می شکست و میخورد. احمد
آقا گفت : " یا باید این شیر مراهم بخورد و یا من او را خواهم کشت".
احمد آقا چهار سال بود شمە را بعقد نکاح خود درآوردە بود ولی باو نزدیک نمیشد. زن
گفت چرا بمن نزدیک نمیشوی؟ ... گفت تا تو با دست خود بند ازارم را نگشائی من ترا
تصرف نخواهم کرد.
احمد آقا لباس رزم پوشید و بجنگ شیر رفت. شیر با وی
بنبرد پرداخت خداوند احمد آقا را ظفر و نصرت داد و او شیر را بر زمین زدە بر سرش
نشست و سرش را از تن جدا ساخت. آنگاە خستە شد و بر پشت شیر دراز کشید و خوابش برد.
فریاد شیون و زاری از مردم برخاست. گفتند شیر احمد آقا را کشت. زنش گفت من میروم
یا باید مرا نیز بکشد و یا انتقام احمد آقا را باز خواهم ستاند.زن (این بگفت و )
دست بخنجر بردە بجنگ شیر رفت. وقتی رفت شیر را دید کە افتادە و احمد آقا بر روی او
دراز کشیدە بود گفت قسم بخدا کە شیر او را در هم شکستە و بر پشت خود نهادە است. (
وقتی خوب نگاه کرد) دید سر شیر از تن جدا شدە است
احمد آقا خوابش بردە بود . زن گفت خدایا این مرد بمن نزدیک نمیشود. من باید
بدانم مرد است یا نیست و بند ازارش را گشود.
احمد آقا چشمش را باز کرد دید زنش بند ازارش را می گشاید
آنگاە وی را تنگ در بر گرفت و پشت شیر را حجلەگاه ساخت و نطفە لاس بدینگونە بر پشت
شیر بستە شد سپس برخاستند و بخانە بازگشتند.
خانزادە خان و لاس را برای هم عقد کردە بودند.پس از
دوازدە سال احمد آقا مرد و محمود آقا نیز وفات یافت شش سال برای احمد آقا و محمود
آقا عزاداری کردند پس از شش سال مردی ( از ایل بالک ) برای فروش گوسفند بمیان ایل
ممودین رفت و در آنجا چشمش بە خزال (غزال) دختر ملا نبی افتاد، وقتی بە ایل خود
بازگشت بە لاس گفت: جوان رعنا ، تو عمرت را بباطل گذراندەای. لاس گفت چرا، این چە
سخنی است کە تو میگوئی؟ .. گفت خانەات آباد من امروز خزال دختر ملا نبی را دیدەام
کە پنجە در پنجە آفتاب می افکند این دختر فقط برای تو شایستە است. لاس برخاستە
ولایت بالک را بجا گذاشت و بمیان ایل ممودین رفت تا خزال را بچشم خود ببیند، وقتی
بآنجا رسید از اسب پیادە شد. جلو اسبش را گرفتە و مرکبش را در طویلە بستند و خودش
بخدمت ملا نبی رسید . ملا نبی گفت: ها، پدر، کجائی هستی؟ ... گفت قربان آمدەام
نوکری کنم. گفت میپرسم اهل کجا هستی و پسر کیستی؟.. گفت قربان از قشلاق آمدەام .
ملا نبی گفت احمد آقا و محمود آقای بالک را میشناسی گفت خیر قربان نمی شناسم، من
از ایل ایشان نیستم. گفت قلیان چاق کردن بلدی؟ ... گفت بلی قربان، بلدم. کیسە
تنباکو و قلیانی بدست لاس دادند و از
آنروز ببعد قلیان چاق کن ملا نبی شد. دە شب قلیانداری کرد تا روزی خزال آمد و از
جلو چشمش عبور کرد. لاس پرسید. این دختر کیست ؟.. گفتند این خزال دختر ملا نبی
است. لاس میگوید:
تا اینجا مقدمەء بیت لاس و خزال از کتاب اسکارمان بود کە
داستان ظهور لاس را تا حین عاشق شدن او بر خزال بیان کرد و چنانچە بنظر رسید
اختلافاتی با منقولات آقای ترجانی زادە داشت. بهر حال پس از این مقدمە نثری اصل
بیت شروع میشود و از آنجا کە میگوید : لاس دەلە: گفتار عاشقانە و راز و نیاز
شیدائی و دلباختگی هر دو آغاز میگردد و از
این پس بیت با شعر هجائی قصیدەوار ادامە می یابد.
توضیح :
این نوشتە محمد قاضی کە پس از ٦٨ سال برای بار اول بر روی هم منتشر میشود،
در چهار شمارە پیاپی نامەهفتگی کوهستان (
شمارە ٦٣، دوشنبە ١٧ تیرماە ١٣٢٥، صفحە ٤، شمارە
٦٤، دوشنبە ٢٤ تیر ماه ١٣٢٥، صفحە ٣، شمارە ٦٥، دوشنبە ٣١ تیر ماە
١٣٢٥،صفحە ٣، شمارە ٦٦، دوشنبە ٧ مرداد ١٣٢٥، صفحە ٣) چاپ شدە است. نشریە هفتگی
کوهستان در تهران منتشر میشدە و دکتر
اسماعیل اردلان صاحب امتیاز و مدیر مسئول آن بودە است. متن کردی بدون دخل و تصرف
چنانکە در نامەهفتگی کوهستان آمدە نقل شدە و بازنویسی
نشدە است.در شمارەهای بعدی " هفتەنامە کوهستان" آنچنانکە قاضی وعدە دادە
مطلب ادامە پیدا نکردە است. این نوشتە محمد قاضی بجز بعد ادبی آن از جنبە تاریخی نیز
بسیار با ارزش است.
حسن قاضی، اردیبهشت 1393
تصویری از محمد قاضی در سال ١٣٣٠ شمسی